گل نسرین هوالمصور
| ||
|
در قرآن 17 بار سخن از حضرت آدم ـ عليه السلام ـ به ميان آمده. در اين جا به بخشي از زندگي ايشان كه در قرآن آمده با توجه به روايات و گفتار مفسران، اشاره ميكنيم: خبر از آفرينش خليفة خدا به فرشتگان خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نمايندهاي كه حاكم زمين باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چيز را براي انسان آفريده است. موقعيت و لياقت انسان را به گونهاي قرار داده تا بتواند به عنوان نمايندة خدا در زمين باشد. خداوند قبل از آن كه آدم ـ عليه السلام ـ پدر انسانها را به عنوان نمايندة خود در زمين بيافريند، اين موضوع بسيار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنيدن اين خبر سؤالي نمودند كه ظاهري اعتراض گونه داشت و عرض كردند: «پروردگارا! آيا كسي را در زمين قرار ميدهي كه: 1. فساد به راه مياندازد؛ 2. و خونريزي ميكند؛ اين ما هستيم كه تسبيح و حمد تو را به جا ميآوريم، بنابراين چرا اين مقام را به انسان گنهكار ميدهي نه به ما كه پاك و معصوم هستيم؟» خداوند در پاسخ آنها فرمود: «من حقايقي را ميدانم كه شما نميدانيد». خداوند همة حقايق، اسرار و نامهاي همه چيز (و استعدادها و زمينههاي رشد و تكامل در همة ابعاد) را به آدم ـ عليه السلام ـ آموخت. و آدم ـ عليه السلام ـ همة آنها را شناخت. آن گاه خداوند آن حقايق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمايش آنها قرار داد و به آنها فرمود: «اگر راست ميگوييد كه لياقت نمايندگي خدا را داريد نام اينها را به من خبر دهيد، و استعداد و شايستگي خود را براي نمايندگي خدا در زمين، نشان دهيد.» فرشتگان (دريافتند كه لياقت و شايستگي، تنها با عبادت و تسبيح و حمد به دست نميآيد، بلكه علم و آگاهي پاية اصلي لياقت است از اين رو) با عذرخواهي به خدا عرض كردند: «خدايا! تو پاك و منزّه هستي، ما چيزي جز آن چه تو به ما آموختهاي نميدانيم، تو دانا و حكيم ميباشي». به اين ترتيب فرشتگان كه به لياقت و برتري آدم ـ عليه السلام ـ نسبت به خود پيبرده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده يافتند، به عذرخواهي پرداخته، و دريافتند كه خداوند ميخواهد انساني به نام آدم ـ عليه السلام ـ بيافريند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات است، و ساختار وجودي او به گونهاي آفريده شده كه لايق مقام نمايندگي خدا است. آفرينش آدم، و نگاه او به نورهاي اشرف مخلوقات آدم از دو بعد تشكيل شده، جسم و روح. خداوند نخست جسم او را آفريد، سپس روح منسوب خود را در او دميد،و به صورت كامل او را زنده ساخت. از آيات مختلف قرآن و تعبيرات گوناگوني كه دربارة چگونگي آفرينش انسان آمده به خوبي استفاده ميشود كه انسان در آغاز، خاك بوده است، سپس با آب آميخته شده است و به صورت گِل درآمده است، و بعد به گل بدبو (لجن) تبديل شده، سپس حالت چسبندگي پيدا كرده، سپس به حالت خشكيده درآمده و هم چون سفال گرديده است. فاصلة زماني اين مراحل كه چند سال طول كشيده، روشن نيست. اين قسمت نشان دهندة مراحل تشكيل جسم آدم است، كه همچنان تكميل شد تا به صورت يك جسد كامل درآمد. در كتاب ادريس آمده: روزي حضرت ادريس پيامبر، به ياران خود رو كرد و گفت: روزي فرزندان آدم در محضر او پيرامون بهترين مخلوقات خدا به گفتگو پرداختند، بعضي گفتند: او پدر ما آدم ـ عليه السلام ـ است، چرا كه خداوند او را با دست مرحمت خود آفريد، و روح منسوب به خود را در او دميد، و به فرمان او، فرشتگان به عنوان تجليل از مقام آدم ـ عليه السلام ـ، او را سجده كردند، و آدم را معلم فرشتگان خواند، و او را خليفة خود در زمين قرار داد، و اطاعت او را بر مردم واجب نمود. جمعي گفتند: نه بلكه بهترين مخلوق خدا فرشتگانند كه هرگز نافرماني از خدا نميكنند، و همواره در اطاعت خدا به سر ميبرند، در حالي كه حضرت آدم ـ عليه السلام ـ و همسرش بر اثر ترك اَوْلي از بهشت اخراج شدند، گرچه خداوند توبة آنها را پذيرفت و آنان را هدايت كرد، و به ايشان و فرزندان با ايمانشان وعدة بهشت داد. گروه سوم گفتند: بهترين خلق خدا جبرئيل است كه در درگاه خدا امين وحي ميباشد. گروه ديگر سخن ديگر گفتند. گفتگو به درازا كشيد تا اين كه حضرت آدم ـ عليه السلام ـ در آن مجلس حاضر شد و پس از اطلاع از ماجرا، چنين فرمود: اي فرزندانم! آن طور كه شما فكر ميكنيد نادرست است. هنگامي كه خداوند مرا آفريد و روحش را در من دميد، بلند شده و نشستم. همين طور كه به عرش خدا مينگريستم، ناگهان پنج نور بسيار درخشان را ديدم. غرق در پرتو انوار آنها شدم و از خداوند پرسيدم اين پنج نور كيستند؟ خداوند فرمود: «اين پنج نور، نورهاي اشرف مخلوقات، بابها و واسطههاي رحمت من هستند، اگر آنها نبودند تو و آسمان و زمين و بهشت و دوزخ و خورشيد و ماه را نميآفريدم.» پرسيدم: خدايا نام اينها چيست؟ فرمود: به عرش بنگر. وقتي به عرش نگاه كردم، اين نامها را مشاهده نمودم: «بارقليطا، ايليا، طيطه، شَبَر، شُبَير» (كه به زبان سرياني است، يعني محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين ـ عليهم السلام ـ) بنابراين برترين مخلوقات اين پنج تن هستند. فرشتگان و سجده بر آدم ـ عليه السلام ـ مراحل جسمي آدم ـ عليه السلام ـ او را به مقامي نرسانيد كه لياقت يابد و به عنوان گل سرسبد موجودات و مسجود فرشتگان، معرفي شود. مرحلة تكاملي بشر به آن است كه روح انساني از جانب خدا به او دميده گردد، دراين صورت است كه آدم در پرتو آن روح ويژة انساني، لياقت و استعداد فوق العاده پيدا ميكند، و خداوند به فرشتگان فرمان ميدهد كه به عنوان تكريم و تجليل از مقام آدم ـ عليه السلام ـ او را سجده كنند، يعني خدا را سجدة شكر بجا آورند كه چنين موجود ممتازي را آفريده است. خداوند به فرشتگان خطاب نمود و فرمود: «من بشري از گل ميآفرينم، هنگامي كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دميدم بر آن سجده كنيد.» بنابراين سجدة فرشتگان به خاطر آن روح ويژهاي بود كه خداوند در كالبد بشر دميد، و چنين روحي، به آدم لياقت داد تا نمايندة خدا در روي زمين شود. آدم داراي دو بُعد است: جسم و روح انساني. جسم او به حكم مادي بودنش، او را به امور منفي دعوت ميكرد و روح او به حكم ملكوتي بودنش او را به امور مثبت فراميخواند. فرشتگان جنبههاي مثبت آدم ـ عليه السلام ـ را بر اساس فرمان خدا، ديدند، و بدون چون و چرا آدم را سجده كردند، يعني در حقيقت خدا را در راستاي تجليل از آدم سجده نمودند. ولي ابليس جنبة منفي آدم، يعني جسم او را مورد مقايسه قرار داد، و از سجده كردن آدم خودداري نمود، و فرمان خدا را انجام نداد. درست است كه سجده بر آدم ـ عليه السلام ـ واقع شده و آدم ـ عليه السلام ـ قبلة اين سجده قرار گرفت. ولي همة انسانها در اين افتخار شركت دارند، چرا كه لياقت و استعدادهاي ذاتي آدم موجب چنين تجليلي از مقامش گرديد، و چنين لياقتي در ساير انسانها نيز وجود دارد. از اين رو در روايات معراج نقل شده: در يكي از آسمانها، پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ به جبرئيل فرمود: «جلو بايست تا همة ما و فرشتگان به تو اقتدا كنيم.» جبرئيل پاسخ داد: «از آن هنگام كه خداوند به ما فرمان داد تا آدم را سجده كنيم، بر انسانها پيشي نميگيريم، و امام جماعت آنها نميشويم». و نيز هنگامي كه آدم ـ عليه السلام ـ از دنيا رفت، فرزندش «هِبَةُ الله» به جبرئيل گفت: «جلو بايست و بر جنازة آدم ـ عليه السلام ـ نماز بخوان». جبرئيل در پاسخ گفت: «اي هِبَةُ الله! خداوند به ما فرمان داد تا آدم را در بهشت سجده كنيم، بنابراين براي ما روا نيست كه امام جماعت يكي از فرزندان آدم ـ عليه السلام ـ قرار گيريم.» تكبر و سركشي ابليس ابليس گرچه فرشته نبود[15] ولي از عابدان ممتاز خدا با نام «حارث» در ميان كرّوبيان و فرشتگان، به عبادت خدا اشتغال داشت، و به فرمودة حضرت علي ـ عليه السلام ـ، «او شش هزار سال خدا را عبادت نمود، كه معلوم نيست از سالها دنيا است يا سالهاي آخرت، در عين حال لحظهاي تكبر، همة عبادت او را پوچ و نابود ساخت». همة فرشتگان فرمان حق را به طور سريع اجرا كردند، ولي ابليس بر اثر تكبر، از سجده نمودن خودداري ورزيد، و در صف كافران قرار گرفت. مطابق آية 34 بقره، ابليس در اين نافرماني، مرتكب سه انحراف و خلاف شد: 1. خلاف عملي: چنان كه تعبير به «اَبي» (سركشي كرد) بيانگر آن است، كه موجب فسق او شد. 2. خلاف اخلاقي: چنان كه تعبير به «اِستَكْبَرَ» (تكبير ورزيد) حاكي از آن است كه موجب خروج او از بهشت، و داخل شدنش به دوزخ گرديد. 3. خلاف عقيدتي، كه با مقايسة كبر آميز خود، عدل الهي را انكار كرد «وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ؛ از كافران گرديد». خداوند به ابليس خطاب كرد و فرمود: «اي ابليس! چه چيز مانع تو شد كه از سجده كردن مخلوقاتي كه با قدرت خود آن را آفريدم سرباز زدي؟» ابليس در پاسخ خدا، نه تنها عذرخواهي نكرد، بلكه با مقايسة غلط خود كه مقايسة جسم خود با جسم آدم بود گفت: «من از آدم بهترم، مرا از آتش آفريدهاي، ولي آدم را از گِل و آتش بر گل برتري دارد * آدم و حوّا در بهشت در دنيا جايگاهي بسيار خوب و پردرخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا ميگفتند. خداوند آدم ـ عليه السلام ـ را در همانجا آفريد و روح انساني را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.[1] از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزنداني به آدم عطا كند، و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسري داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراي فرزند گردد. خداوند حوّا را از زيادي گِل آدم ـ عليه السلام ـ آفريد، بنابراين حوّا بعد از آفرينش آدم ـ عليه السلام ـ آفريده شده است.[2] عمرو بن ابي مقدام ميگويد: از امام باقر ـ عليه السلام ـ پرسيدم: «خداوند حوّا را از چه چيز آفريد؟» امام باقر ـ عليه السلام ـ فرمود: «مردم در اين مورد چه ميگويند؟» گفتم: «ميگويند خداوند حوّا را از يكي از دندههاي آدم ـ عليه السلام ـ آفريد». فرمود: «آنها دروغ ميگويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوّا را از غير دندة آدم بيافريند؟» گفتم: «فدايت گردم اي پسر رسول خدا! پس خداوند حوّا را از چه چيز آفريد؟ امام باقر ـ عليه السلام ـ فرمود: «پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: خداوند متعال مقداري از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش درهم آميخت، و از آن گِل، آدم ـ عليه السلام ـ را آفريد، و سپس از آن گل مقداري اضافه آمد، خداوند از آن اضافي، حوّا ـ عليها السلام ـ را آفريد.»[3] آدم ـ عليه السلام ـ به اين ترتيب از تنهايي بيرون آمد، و با حوّا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «ازاين رو زنان را «نساء» ميگويند، چون اين واژه در اصل اُنس است، و براي آدم ـ عليه السلام ـ جز حوّا كسي نبود تا با او اُنس بگيرد.»[4] آري زن و مرد از يك ريشهاند، و هر دو انسان بوده و تكميل كنندة همديگر ميباشند، و آرامش آنها در زندگي و انس با همديگر تحقق مييابد. آزمايش آدم و حوّا، در بهشت دنيا آدم از چگونگي زندگي بر روي زمين هيچ گونه اطلاعي نداشت، و تحمل زحمتهاي آن، بدون مقدمه براي او مشكل بود، و از چگونگي كردار و رفتار در زمين بايد اطّلاعات و آگاهي پيدا ميكرد. بنابراين ميبايست مدّتي كوتاه تمرينها و آموزشهاي لازم را در محيط آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگي روي زمين با برنامهها و تكاليف و مسئوليتها آميخته است، كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاي نعمت است و سرباز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتي. و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده، اما اين آزادي به طور مطلق و نامحدود نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او ميبايست از پارهاي از اشياء روي زمين چشم بپوشد. نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشي كند، درهاي سعادت براي هميشه به روي او بسته ميشود و راه بازگشت براي او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او ميتواند پيمان ببندد كه برخلاف دستور خدا كاري را انجام ندهد، تا بار ديگر به بهرهمندي از نعمتهاي الهي نائل گردد. او در محيط بهشت لازم بود تا حدّي پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگي زندگي در زمين را فراگيرد، و با داشتن اين آمادگي، به روي زمين قدم بگذارد. اينها اموري بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگي آيندة خود به آن نياز داشتند. بنابراين شايد علت اين كه آدم ـ عليه السلام ـ در عين اين كه براي خلافت و نمايندگي خدا در زمين، آفريده شده بود، اما مدتي در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايي به او داده شود، تا تمرين و آموزشهاي لازم را براي ورود به زمين ببيند.[5] بنابراين سكونت آدم و حوّا در بهشت، در حقيقت دورة آموزشي آنها براي پاگذاشتن به ميدان زمين براي جبههگيري در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود. اخراج آدم و حوّا از بهشت خداوند آدم ـ عليه السلام ـ و حوّا ـ عليها السلام ـ را در بهشت دنيا سكونت داد، و فرمود: شما در بهشت ساكن شويد و از هر جا ميخواهيد از نعمتهاي آن، گوارا بخوريد اما نزديك اين درخت نشويد كه از ستمگران خواهيد شد.[6] ولي شيطان، آدم و همسرش را به لغزش انداخت و آنان را از آن چه در آن بودند (بهشت) خارج كرد. «در اين هنگام به آنها گفتيم؛ همگي بر زمين فرود آييد، در حالي كه بعضي دشمن ديگري خواهيد بود، و براي شما تا مدت معيني در زمين قرارگاه و وسيلة بهرهبرداري هست.»[7] خداوند به آدم ـ عليه السلام ـ و حوّا ـ عليها السلام ـ فرمود: «از همة ميوهها و نعمتهاي بهشت آزاد هستيد بخوريد، گواراي وجودتان باشد، ولي تنها از اين درخت نخوريد، و حتي به آن درخت نزديك نشويد.» ولي شيطان به سراغ آنها آمد و آنها را وسوسه كرد تا لباسهاي تقوا را كه باعث كرامتشان شده بود، از تنشان خارج سازد. به آنها گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهي نكرده مگر به خاطر اين كه (اگر از آن بخوريد) فرشته خواهيد شد، يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند، و براي آنها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم، به اين ترتيب آنها را با فريبكاري، از مقامشان فرود آورد. هنگامي كه آنها فريب شيطان را خوردند، و از آن درخت چشيدند، لباسهاي كرامت و احترام، از اندامشان فرو ريخت و به چنين سرانجام شوم گرفتار آمده[8] و در نتيجه از بهشت رانده شده و اخراج گشتند. خداوند آنها را سرزنش كرد و فرمود: «آيا من شما را از آن درخت منع نكردم و نگفتم كه شيطان دشمن آشكار شما است؟»[9] گفتگوي جبرئيل با آدم ـ عليه السلام ـ در روايت آمده: آدم و حوّا ـ عليهم السلام ـ وقتي كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند. حضرت آدم ـ عليه السلام ـ بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفي الله (برگزيدة خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوّا ـ عليها السلام ـ بر روي كوه مروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعني زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود. آدم ـ عليه السلام ـ چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: «اي آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟!» آدم گفت: «آري، خداوند اين گونه به من عنايتها نمود». جبرئيل گفت: «خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخوري، چرا از آن خوردي؟» آدم ـ عليه السلام ـ گفت: «اي جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت از اين درخت بخورم. من تصور نميكردم و گمان نميكردم موجودي كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند.»[10] چگونگي توبة حضرت آدم ـ عليه السلام ـ پس از آن كه آدم و حوّا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولي) از آن همه نعمتها و آرامش بهشتي محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پي بردند و توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهي طلب رحمت كرده و گفتند: «پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشي و بر ما رحم نكني از زيانكاران خواهيم بود.» خداوند به آنها فرمود: «از مقام خويش فرود آييد، در حالي كه بعضي از شما نسبت به بعضي ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او) و براي شما در زمين قرارگاه و وسيلة بهره گيري تا زمان معيني است، در زمين زنده ميشويد و در آن ميميريد و در رستاخيز از آن خارج ميشويد.»[11] به اين ترتيب آدم و حوّا به زمين آمدند و گرفتار رنجهاي زمين شدند، ولي توبة حقيقي كردند و خداوند توبة آنها را پذيرفت. خداوند مهربان به آدم ـ عليه السلام ـ و حوّا ـ عليها السلام ـ لطف كرد و كلماتي را به آنها آموخت تا آنها در دعاي خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبة خود را آشكار و تكميل نمايند.[12] از امام باقر ـ عليه السلام ـ نقل شده كه آن كلمات كه آدم و حوّا، هنگام توبه گفتند چنين بود: «اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْلِي اِنَّكَ خَيرُ الْغافِرِينَ؛ خدايا! معبودي جز تو نيست، تو پاك و منزه هستي، تو را ستايش ميكنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستي.» « اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ اِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَارْحَمْنِي اِنَّكَ خَيرُ الرّاحِمِينَ؛ خدايا! معبودي جز تو نيست، تو پاك و منزهي تو را ستايش ميكنم، پروردگار من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستي.» «اَللّهُمَّ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ، سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ، رَبِّ ظَلَمْتُ نَفْسِي فَتُبْ عَلَي اِنَّكَ اَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمِ؛ خدايا! معبودي جز تو نيست، پاك و منزهي، تو را ستايش ميكنم، پروردگار من به خود ستم كردم، توبهام را بپذير كه تو بسيار توبه پذير و مهربان هستي.»[13] مطابق رواياتي كه از طريق شيعه و اهل تسنّن نقل شده، در كلماتي كه خداوند به آدم ـ عليه السلام ـ آموخت، و او به آنها متوسل شده و توبهاش پذيرفته شد نام پنج تن آل عبا بود، او گفت: «بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِي وَ فاطِمَةَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَينِ».[14] و در روايت امامان و اهلبيت ـ عليهم السلام ـ چنين آمده: «آدم ـ عليه السلام ـ سربلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نامهاي ارجمندي نوشته شده بود، پرسيد اين نامهاي ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نامها نام برترين خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين ـ عليهم السلام ـ. آدم براي پذيرش توبهاش، به آنها متوسل شد و خداوند به بركت وجود آنها، توبة او را پذيرفت.»[15][1] . در روايت امام صادق ـ عليه السلام ـ آمده: «منظور از بهشت، بهشت دنيا بوده» (نور الثقلين، ج 1، ص 62). [2] . چنان كه اين مطلب به طور سربسته، از آية اول سورة نساء و آيه ششم سورة روم استفاده ميشود. آن چه در بعضي روايات آمده كه حوّا از آخرين دندة چپ آدم ـ عليه السلام ـ گرفته شده، از اسرائيليات است و از فصل دوم «سِفر تكوين» تورات تحريف يافته، وارد روايات اسلامي شده است، زيرا تعداد دندههاي زن و مرد، تفاوتي با هم ندارند، و كمتر بودن يك دنده در مردان در جانب چپ از افسانه است. (سفر تكوين، قسمت اول اسفار موسي ـ ـ عليه السلام ـ و يكي از كتب پنجگانة تورات است). [3] . تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 430. [4] . همان مدرك. [5] . تفسير نمونه، ج 1، ص 184 و 185. [6] . بقره، 35؛ اعراف، 19. در قرآن در شش مورد از درخت ممنوعه سخن به ميان آمده، ولي از چگونگي و نام آن ذكري نشده است، و در روايات از حضرت رضا ـ عليه السلام ـنقل شده كه آن درخت، درخت گندم بوده و علاوه بر گندم، محصول انگور نيز ميداده است، و آدم ـ عليه السلام ـوقتي كه مسجود فرشتگان واقع شد، در ذهن خود به خود گفت: آيا خداوند انساني برتر از مرا آفريده است؟ خداوند به او فرمود: سرت را به سوي آسمان بلند كن، او چنين كرد، ديد در ساق عرش نوشته شده: «معبودي جز خداي يكتا و بيهمتا نيست، محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ رسول خدا، و علي ـ عليه السلام ـامير مؤمنان است، و همسرش فاطمه ـ سلام الله عليها ـ بانوي برجسته جهانيان است، و حسن و حسين ـ عليهما السلام ـ دوجوانان اهل بهشتند.» آدم عرض كرد: پروردگارا! اينها كيانند؟ خداوند فرمود: اينها از ذرية تو و بهتر از تو و همة خلايق ميباشند، اگر آنها نبودند تو و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را نميآفريدم، از اين كه با چشم حسادت به آنها نگاه كني بپرهيز، و آرزوي وصول به مقام آنها را نكن... (تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 60، به نقل از عيون اخبار الرضا) بنابراين آن درخت ممنوعه هم جنبة مادي داشته كه همان درخت گندم باشد و هم جنبة معنوي داشت كه درخت حسد باشد. روي اين اساس آدم ـ عليه السلام ـو حوّا ـ عليها السلام ـ از دو درخت (يا از يك درخت داراي دو ميوه) خوردند و از دو حد مادي و معنوي تجاوز نمودند، از اين رو از بهشت رانده شدند. [7] . بقره، 36. [8] . توضيح اين كه: گناه بر دو گونه است: 1. مطلق؛ 2. نسبي؛ گناه نسبي آن است كه عمل غيرحرامي از شخص بزرگي سر زند كه با توجه به شخصيت او، شايستة او نباشد. اگر او آن را انجام داد گناه نسبي محسوب ميشود، مانند اين كه فرد ثروتمندي در يك امر خيري كه سزاوار است صد هزار تومان پول بدهد، ده تومان بدهد، يا هيچ ندهد يا اينكه اين كار از ديگران مباح و يا مستحب است و هيچ گونه گناهي ندارد، براي او گناه نسبي محسوب ميشود. گناه آدم نيز اين گونه بود كه از آن به ترك اولي تعبير ميشود،. در روايتي آمده: حضرت رضا ـ عليه السلام ـفرمود: «ماجراي لغزش آدم ـ عليه السلام ـقبل از نبوت او بود، و از گناهان كوچكي بود كه قابل عفو است». (نور الثقلين، ج 1، ص 50). به عبارت روشنتر: نهي خدا، ارشادي بود و جنبة توصيه و راهنمايي داشت، نه تكليفي كه انجامش حرام باشد. مانند سفارش پزشك كه فلان غذا را نخور كه اگر بخوري بيمار ميگردي.
*دو پسر آدم و ازدواج آنها حضرت آدم ـ عليه السلام ـ و حوّا ـ عليها السلام ـ وقتي كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين گسترش گرداند. پس از مدتي حضرت حوّا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكي دختر و ديگري پسر به دنيا آمدند. نام پسر را «قابيل» و نام دختر را «اقليما» گذاشتند. مدتي بعد كه حضرت حوّا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دوقلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكي از آنها پسر بود و ديگري دختر. نام پسر را «هابيل» و نام دختر را «ليوذا» گذاشتند. فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدند، براي تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزي را انتخاب كرد، و هابيل به دامداري مشغول شد. وقتي كه آنها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفتة بعضي: ) خداوند به آدم ـ عليه السلام ـ وحي كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوي هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما هم قلوي قابيل ازدواج نمايد..[1] حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولي هواپرستي باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچي كند، زيرا «اقليما» هم قلويش زيباتر از «ليوذا» بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندي گفت: «خداوند چنين فرماني نداده است، بلكه اين تو هستي كه چنين انتخاب كردهاي؟»[2] دو قرباني فرزندان آدم ـ عليه السلام ـ حضرت آدم ـ عليه السلام ـ براي اين كه به فرزندانش ثابت كند كه فرمان ازدواج از طرف خدا است، به هابيل و قابيل فرمود: «هر كدام چيزي را در راه خدا قرباني كنيد، اگر قرباني هر يك از شما قبول شد، او به آن چه ميل دارد سزاوارتر و راستگوتر است.» (نشانة قبول شدن قرباني در آن عصر به اين بود كه صاعقهاي از آسمان بيايد و آن را بسوزاند). فرزندان اين پيشنهاد را پذيرفتند. هابيل كه گوسفند چران و دامدار بود، از بهترين گوسفندانش يكي را كه چاق و شيرده بود برگزيد، ولي قابيل كه كشاورز بود، از بدترين قسمت زراعت خود خوشهاي ناچيز برداشت. سپس هر دو بالاي كوه رفتند و قربانيهاي خود را بر بالاي كوه نهادند، طولي نكشيد صاعقهاي از آسمان آمد و گوسفند را سوزانيد، ولي خوشة زراعت باقي ماند. به اين ترتيب قرباني هابيل پذيرفته شد، و روشن گرديد كه هابيل مطيع فرمان خدا است، ولي قابيل از فرمان خدا سرپيچي ميكند.[3] به گفتة بعضي از مفسران، قبولي عمل هابيل و رد شدن عمل قابيل، از طريق وحي به آدم ـ عليه السلام ـ ابلاغ شد، و علت آن هم چيزي جز اين نبود كه هابيل مرد باصفا و فداكار در راه خدا بود، ولي قابيل مردي تاريك دل و حسود بود، چنان كه گفتار آنها در قرآن (سورة مائده، آية 27) آمده بيانگر اين مطلب است، آن جا كه ميفرمايد: « هنگامي كه هر كدام از فرزندان آدم، كاري براي تقرّب به خدا انجام دادند، از يكي پذيرفته شد و از ديگري پذيرفته نشد. آن برادري كه قربانيش پذيرفته نشد به برادر ديگر گفت: «به خدا سوگند تو را خواهم كشت». برادر ديگر جواب داد: «من چه گناهي دارم زيرا خداوند تنها از پرهيزكاران ميپذيرد.» نيز مطابق بعضي از روايات از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده كه علّت حسادت قابيل نسبت به هابيل، و سپس كشتن او اين بود كه حضرت آدم ـ عليه السلام ـ هابيل را وصي خود نمود، قابيل حسادت ورزيد و هابيل را كشت، خداوند پسر ديگري به نام هبة الله به آدم ـ عليه السلام ـ عنايت كرد، آدم به طور محرمانه او را وصي خود قرار داد و به او سفارش كرد كه وصي بودنش را آشكار نكند، كه اگر آشكار كند قابيل او را خواهد كشت... قابيل بعدها متوجه شد و هبة الله را تهديدي كرد كه اگر چيزي از علم وصايتش را آشكار كند، او را نيز خواهد كشت.[4] كشته شدن هابيل و دفن او حسادت قابيل از يك سو و پذيرفته نشدن قربانيش از سوي ديگر، كينة او را به جوش آورد، نفس سركش بر او چيره شد، به طوري كه آشكارا به قابيل گفت: «تو را خواهم كشت». آري وقتي حرص، طمع، خودخواهي و حسادت، بر انسان چيره گردد، حتي رشتة رحم و مهر برادري را ميبُرّد، و خشم و غضب را جايگزين آن ميگرداند. هابيل كه از صفاي باطن برخوردار بود و به خداي بزرگ ايمان داشت، برادر را نصيحت كرد و او را از اين كار زشت برحذر داشت و به او گفت: خداوند عمل پرهيزكاران را ميپذيرد، تو نيز پرهيزكار باش تا خداوند عملت را بپذيرد، ولي اين را بدان كه اگر تو براي كشتن من دست دراز كني، من دست به كشتن تو نميزنم، زيرا از پروردگار جهان ميترسم، اگر چنين كني بار گناه من و خودت بر دوش تو خواهد آمد و از دوزخيان خواهي شد كه جزاي ستمگران همين است. نصايح و هشدارهاي هابيل در روح پليد قابيل اثر نكرد، و نفس سركش او سركشتر شد و تصميم گرفت كه برادرش را بكشد[5] لذا به دنبال فرصت ميگشت تا به دور از پدر و مادر، به چنان جنايت هولناكي دست بزند. شيطان، قابيل را وسوسه ميكرد و به او ميگفت: «قرباني هابيل پذيرفته شد، ولي قرباني تو پذيرفته نشد، اگر هابيل را زنده بگذاري، داراي فرزنداني ميشود، آنگاه آنها بر فرزندان تو افتخار ميكنند كه قرباني پدر ما پذيرفته شد، ولي قرباني پدر شما پذيرفته نشد!»[6] اين وسوسه هم چنان ادامه داشت تا اين كه فرصتي به دست آمد. حضرت آدم ـ عليه السلام ـ براي زيارت كعبه به مكّه رفته بود، قابيل در غياب پدر، نزد هابيل آمد و به او پرخاش كرد و با تندي گفت: «قرباني تو قبول شد ولي قرباني من مردود گرديد، آيا ميخواهي خواهر زيباي مرا همسر خود سازي، و خواهر نازيباي تو را من به همسري بپذيرم؟! نه هرگز». هابيل پاسخ او را داد و او را اندرز نمود كه: «دست از سركشي و طغيان بردار.»[7] كشمكش اين دو برادر شديد شد. قابيل نميدانست كه چگونه هابيل را بكشد. شيطان به او چنين القاء كرد: «سرش را در ميان دو سنگ بگذار، سپس با آن دو سنگ سر او را بشكن.»[8] مطابق بعضي از روايات، ابليس به صورت پرندهاي در آمد و پرنده ديگري را گرفت و سرش را در ميان دو سنگ نهاد و فشار داد و با آن دو سنگ سر آن پرنده را شكست و در نتيجه آن را كشت. قابيل همين روش را از ابليس براي كشتن برادرش آموخت و با همين ترتيب، برادرش هابيل را مظلومانه به شهادت رسانيد.[9] از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. او سرگردان بود و نميدانست كه آن جسد را چه كند (زيرا قبلاً نديده بود كه انسانها را پس از مرگ به خاك ميسپارند). چيزي نگذشت كه ديد درّندگان بيابان به سوي جسد هابيل روي آوردند، قابيل (كه گويا تحت فشار شديد وجدان قرار گرفته بود) براي نجات جسد برادر خود، مدتي آن را بر دوش كشيد، ولي باز پرندگان، اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك ميافكند تا به آن حملهور شوند. خداوند زاغي را به آنجا فرستاد. آن زاغ زمين را كند و طعمة خود را در ميان خاك پنهان نمود[10] تا به اين ترتيب به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد. قابيل نيز به همان ترتيب زمين را گود كرد و جسد برادرش هابيل را در ميان آن دفن نمود. در اين هنگام قابيل از غفلت و بيخبري خود ناراحت شد و فرياد برآورد: «اي واي بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوانتر باشم، و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم؟»[11] (مائده، 31) اين نيز از عنايات الهي بود كه زاغ را فرستاد تا روش دفن را به قابيل بياموزد و جسد پاك هابيل، آن شهيد راه خدا، طعمة درندگان نشود. ضمناً سرزنشي براي قابيل باشدكه بر اثر جهل و خوي زشت، از زاغ هم پستتر و نادانتر است و همين ناداني و خوي زشت، او را به جنايت قتل نفس واداشته است. اندوه شديد آدم ـ عليه السلام ـ، و دلداري خداوند قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم ـ عليه السلام ـ پرسيد: «هابيل كجاست؟» قابيل گفت: «من چه ميدانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودي كه سراغش را از من ميگيري؟!» آدم ـ عليه السلام ـ كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. هم چنان سرگردان ميگشت اما چيزي نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است. با ناراحتي گفت: «لعنت بر آن زميني كه خون هابيل را پذيرفت».[12] از آن پس آدم ـ عليه السلام ـ از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه ميكرد و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.[13] آدم ـ عليه السلام ـ در جستجويي ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفاني از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايي خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كشتي... . حضرت آدم ـ عليه السلام ـ بسيار غمگين به نظر ميرسيد، و آه و نالهاش از فراق پسر عزيزش بلند بود. شكايتش را به درگاه خدا برد. و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد. خداوند مهربان به آدم ـ عليه السلام ـ وحي كرد و به او بشارت داد كه: «آرام باش، به جاي هابيل، پسري را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.[1] . از ظاهر بعضي از آيات قرآن مانند آية يك سورة نساء: «... وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كثيراً و نِساءً» استفاده ميشود كه در ازدواج فرزندان آدم، شخص ثالثي در كار نبوده است و ضرورت اجتماعي چنين اقتضا داشت، ولي روايات و گفتار مفسران در اين باره گوناگون است، و در بعضي از روايات، ازدواج خواهر و برادر فرزندان آدم ـ عليه السلام ـ تكذيب شده است ( چنان كه در تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 610؛ و بحار، ج 11، ص 226، ذكر شده) به نظر ميرسد بهترين قول اين است كه: قابيل و هابيل با دو دختر كه از بازماندگان نسلهاي در حال انقراض قبل بودند، ازدواج نمودهاند، زيرا طبق بعضي از روايات، آدم ـ عليه السلام ـ ـ اولين انسان روي زمين نيست. [2] . مجمع الييان، ج 3، ص 183. [3] . مجمع الييان، ج 3، ص 183. [4] . اقتباس از بحار، ج 11، ص 240. [5] . مائده، 27 تا 30. [6] . تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 612. [7] . مجمع البيان، ج 1، ص 183. [8] . طبق بعضي از روايات، هابيل در خواب بود، قابيل با كمال ناجوانمردي به او حمله كرد و او را كشت. (تفسير قرطبي، ج 3، ص 2133) [9] . بحار، ج 11، ص 230؛ مجمع البيان، ج 3، ص 184. [10] . مائده، 31. [11] . مجمع البيان، ج 3، ص 185؛ زاغ داراي پرهاي سياه است و به كلاغ شباهت دارد. [12] . اين زمين، در ناحية جنوب مسجد جامع بصره قرار گرفته است. (بحار، ج 1پ1، ص 228) [13] . تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 612.
نوح *نام حضرت نوح ـ عليه السلام ـ 43 بار در قرآن آمده و يك سوره به نام او اختصاص داده شده است. او نخستين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت و كتاب مستقل بود و سلسله نسب او با هشت يا ده واسطه به حضرت آدم ـ عليه السلام ـ ميرسد. حضرت نوح 1642 سال بعد از هبوط آدم ـ عليه السلام ـ از بهشت به زمين، چشم به جهان گشود. 950 سال پيامبري كرد و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است. نام اصلي او عبدالجبّار، عبدالاعلي و... بود، و بر اثر گريه و نوحة فراوان از خوف خدا، «نوح» خوانده شد. از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده كه فرمودند: «نوح ـ عليه السلام ـ 2500 سال عمر كرد كه 850 سال آن قبل از پيامبري و 950 سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت، و 200 سال به دور از مردم به كار كشتي سازي پرداخت و پس از ماجراي طوفان 500 سال زندگي كرد.» با اين توضيح، نظر شما را به پارهاي از فراز و نشيبهاي زندگي حضرت نوح ـ عليه السلام ـ جلب ميكنيم: لجاجت و گستاخي قوم نوح ـ عليه السلام ـ نوح ـ عليه السلام ـ زماني به پيامبري مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت پرستي، خرافات، فساد و بيهوده گرايي بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسيار لجاجت و پافشاري ميكردند. و به قدري در عقيدة آلودة خود ايستادگي داشتند كه حاضر بودند بميرند ولي از عقيدة سخيف خود دست برندارند. آنها لجاجت را به جايي رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزد نوح ـ عليه السلام ـ ميآوردند و به آنها سفارش ميكردند كه: «مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد و اين پير شما را فريب دهد». نه تنها يك گروه اين كار را ميكردند، بلكه اين كار همة آنها بود و آن را به عنوان دفاع از حريم بت پرستي و تقرب به پيشگاه بتها و تحصيل پاداش از درگاه آنها انجام ميدادند. بعضي نيز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح ـ عليه السلام ـ ميآوردند و خطاب به فرزند خود ميگفتند: «پسرم! اگر بعد از من باقي ماندي، هرگز از اين ديوانه پيروي نكن». و بعضي ديگر از آن قوم نادان و لجوج، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح ـ عليه السلام ـ ميآوردند و چهرة نوح ـ عليه السلام ـ را به او نشان ميدادند و به او چنين ميگفتند: «از اين مرد بترس، مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتي است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش پدرم را به تو توصيه ميكنم» (تا حق وصيت و خيرخواهي را ادا كرده باشم) آنها گستاخي و غرور را به جايي رساندند كه قرآن ميفرمايد: «جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً؛ آنها در برابر دعوت نوح ـ عليه السلام ـ (به چهار طريق مقابله ميكردند:) 1. انگشتان خود را در گوشهايشان قرار دادند 2. لباسهايشان را بر خود پيچيدند و بر سر خود افكندند (تا امواج صداي نوح ـ عليه السلام ـ به گوش آنها نرسد) 3. در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند 4. شديداً غرور و خودخواهي ورزيدند.» اشراف كافر قوم نوح ـ عليه السلام ـ نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او ميگفتند: «ما تو را جز بشري همچون خودمان نميبينيم، و كساني را كه از تو پيروي كردهاند جز گروهي اراذل ساده لوح نمينگريم، و تو نسبت به ما هيچ گونه برتري نداري، بلكه تو را دروغگو ميدانيم». نوح ـ عليه السلام ـ در پاسخ آنها ميگفت: «اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتي به من داده باشد ـ و بر شما مخفي مانده ـ آيا باز هم رسالت مرا انكار ميكنيد؟ اي قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشي از شما نميخواهم، اجر من تنها بر خدا است، و من آن افراد اندك را كه به من ايمان آوردهاند به خاطر شما ترك نميكنم، چرا كه اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولي شما (اشراف) را قومي نادان مينگرم». گاه ميشد كه حضرت نوح ـ عليه السلام ـ را آنقدر ميزدند كه به حالت مرگ بر زمين ميافتاد، ولي وقتي كه به هوش ميآمد و نيروي خود را باز مييافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو ميداد و سپس نزد قوم ميآمد و دعوت خود را آغاز ميكرد. به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگي ناپذير به مبارزه بيامان خود ادامه ميداد. دعوتهاي منطقي و مهر انگيز حضرت نوح ـ عليه السلام ـ حضرت نوح ـ عليه السلام ـ با بياني روشن و روان و گفتاري منطقي و دلنشين، و سخناني مهر انگيز و شيوا، قوم خود را به سوي خداي يكتا دعوت ميكرد و به دريافت پاداش الهي فرا ميخواند و از عذاب الهي برحذر ميداشت. ولي آنها از روي ناداني و تكبر و غرور، هرگز حاضر نبودند تا سخن نوح ـ عليه السلام ـ را بشنوند و از بت پرستي دست بردارند. حضرت نوح ـ عليه السلام ـ با تحمل و استقامت پيگير، شب و روز با آنها صحبت كرد و با رفتارها و گفتارهاي گوناگون آنان را به سوي خداوند بيهمتا دعوت نمود، و همة اصول و شيوههاي صحيح را در دعوت آنها به كار برد و همچون طبيبي دلسوز به بالين آنها رفت، و پستي و آثار زشت بت پرستي را براي آنها شرح داد و خطر سخت اين بيماري را به آنها گوشزد كرد، ولي گفتار منطقي و سخنان دلپذير حضرت نوح ـ عليه السلام ـ هيچ گونه در آنها اثر نميگذاشت. نوح ـ عليه السلام ـ در هدايت و تبليغ قوم خود، بسيار ايثارگري ميكرد و به آنها چون فرزند دلبند خود مينگريست. همواره در انديشة نجات آنها بود و از آلودگي آنها غصه ميخورد (همانند پدري كه در مورد فرزند رنج ميبرد). از اين رو شب و روز آنها را دعوت ميكرد، تا شايد آنها را نجات دهد. نوح ـ عليه السلام ـ براي اين كه دعوتش در آن سنگدلان نفوذ كند، سه برنامة مختلف را دنبال كرد. گاه آنها را به طور مخفيانه و محرمانه دعوت ميكرد، و گاه دعوت علني و آشكار داشت،و مواقعي نيز از روش آميختن دعوت آشكار و نهان استفاده ميكرد، ولي قوم سنگدل آن حضرت، همة روشهاي مهر انگيز و منطقي نوح ـ عليه السلام ـ را ناديده گرفتند. حتي يكبار آن قوم بيرحم براي جلوگيري از دعوت نوح ـ عليه السلام ـ ، به او حمله كردند و او را آن چنان زدند كه بيهوش شد، ولي وقتي كه آن پيامبر دلسوز و مهربان به هوش آمد، گفت: «اَللّهُمَّ اغْفِرلِي وَ لِقَوْمِي فَاِنَّهُمْ لا يعْلَمُونَ؛ خدايا! مرا و قوم مرا بيامرز، چرا كه آنها ناآگاه هستند» *سام؛ وصي حضرت نوح ـ عليه السلام ـ از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده كه فرمود: حضرت نوح ـ عليه السلام ـ بعد از فرود آمدن از كشتي، پنجاه سال عمر كرد و در اواخر عمر، جبرئيل به او نازل شد و گفت: «اي نوح! نبوت خود را به پايان رساندي و ايام عمرت سپري شد. اسم اكبر و ميراث علم وآثار علم نبوت را كه همراه تو است به پسرت «سام» واگذار كن، زيرا من زمين را بدون حجت و عالِم آگاه و مطيع كه پس از تو الگوي نجات مردم تا عصر پيامبر بعد باشد قرار نميدهم. سنت من اين است كه براي هر قومي، هادي و راهنمايي برگزينم تا سعادتمندان را به سوي حق هدايت كند و كامل كنندة حجّت براي متمرّدان تيره بخت باشد.» حضرت نوح ـ عليه السلام ـ اين فرمان را اجرا كرد، و «سام» را وصي خود ساخت. هم چنين فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبري به نام هود ـ عليه السلام ـ بشارت داد و وصيت كرد وقتي هود ـ عليه السلام ـ ظهور كرد، از او پيروي كنند، نيز وصيت نمود هر سال يك بار وصيتنامه را بگشايند و بخوانند و همان روز را روز عيد خود قرار دهند. فنا و بيوفايي دنيا از نظر نوح ـ عليه السلام ـ حضرت نوح ـ عليه السلام ـ از پيامبراني بود كه عمر طولاني داشت. بعضي نوشتهاند 2500 سال عمر نمود، از اين رو به او «شيخُ الانبياء» ميگفتند. در عين حال او هرگز دل به اين دنياي فاني نبسته بود و خود را چون مسافري ميديد، شاهد بر مدعي اين كه در روزهاي آخر عمر آن پيامبر گرامي، شخصي از او پرسيد: «دنيا را چگونه ديدي؟!» نوح ـ عليه السلام ـ در پاسخ گفت: «كَبَيتٍ لَهُ بابانِ دَخَلْتُ مِنْ اَحَدِهُما وَ خَرَجْتُ مِنَ الْآخَرِ؛ دنيا را هم چون اطاقي ديدم كه داراي دو در است، از يكي وارد شدم و از ديگري بيرون رفتم.» امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: هنگامي كه عزرائيل نزد نوح ـ عليه السلام ـ براي قبض روح آمد، نوح در برابر تابش آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد، نوح ـ عليه السلام ـ جواب سلام او را داد و پرسيد: «براي چه به اين جا آمدهاي؟». عزرائيل گفت: آمدهام روح تو را قبض كنم. نوح ـ عليه السلام ـ فرمود: «اجازه بده از آفتاب به سايه بروم.» عزرائيل اجازه داد و نوح ـ عليه السلام ـ به سايه رفت، سپس نوح (اين سخن عبرت آميز را به عزرائيل) گفت: «اي فرشتة مرگ! آن چه در دنيا زندگي نمودم، (به قدري زود گذشت كه) همانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون مأموريت خود را در مورد قبض روح من انجام بده». عزرائيل نيز روح او را قبض كرد. *ساختن كشتي نجات حضرت نوح ـ عليه السلام ـ هم چنان شب و روز در فكر رستگاري و نجات مردم از چنگال جهل و بت پرستي بود، ولي هر چه آنها را نصيحت كرد نتيجه نگرفت و هر چه آنها را به عذاب الهي هشدار داد و اعلام خطر كرد، دست از اعمال زشت خود برنداشتند، تا آن جا كه با كمال گستاخي، بيپرده گفتند: «اي نوح! با ما جرّ و بحث كردي، و بسيار بر حرف خود پافشاري نمودي (بس است!) اكنون اگر راست ميگويي، آن چه را از عذاب الهي به ما وعده ميدهي بياور.» از سوي خدا به نوح ـ عليه السلام ـ وحي شد: «جز آنان كه (تاكنون) ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو، ايمان نخواهد آورد، بنابراين از كارهايي كه بت پرستان انجام ميدهند غمگين مباش». در اين هنگام بود كه خداوند دستور ساختن كشتي را به حضرت نوح ـ عليه السلام ـ داد، و به او چنين وحي كرد: «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْينِنا وَ وَحْينا وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ؛ و اكنون در حضور ما و طبق وحي ما كشتي بساز! و دربارة آنها كه ستم كردند شفاعت مكن كه همة آنها غرق شدني هستند.» حضرت نوح ـ عليه السلام ـ نيز مطابق فرمان خدا، قوم خود را از عذاب سخت الهي و بلاي عظيم طوفان برحذر ميداشت، ولي آنها به لجاجت خود ميافزودند. تمسخر قوم نوح ـ عليه السلام ـ حضرت نوح ـ عليه السلام ـ طبق فرمان خدا براي ساختن كشتي آماده شد. تختههايي را فراهم ساخت و آنها را بريده و به هم متصل ميكرد، و چندين ماه (بلكه چندين سال) به ساختن كشتي پرداخت. توضيح اين كه اين كشتي، بسيار بزرگ بوده است؛ بعضي نوشتهاند: داراي هفت طبقه و داخل هر طبقه در جهت عرض، داراي نه بخش بوده و به نقل بعضي ديگر؛ داراي سه طبقه بوده است. حضرت نوح ـ عليه السلام ـ هنگام طوفان، چهار پايان را در طبقة اول آن جاي داد و انسانها را در طبقة دوم و طبقة سوم را جايگاه پرندگان نمود. نخستين حيواني كه وارد اين كشتي شد، مورچه بود، و آخرين حيوان، الاغ و ابليس بود. نيز روايت شده امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ در پاسخ مردي از اهالي شام كه از اندازة كشتي نوح ـ عليه السلام ـ پرسيد، فرمود: «طول آن 800 ذراع، و عرض آن پانصد ذراع، و ارتفاع آن هشتاد ذراع بود.» و نيز فرمود: «در آن بخشي كه حيوانات قرار داشتند، داراي نود اطاق بود». اين كشتي در بيابان كوفه ساخته شد، و مطابق بعضي از روايات، حضرت نوح آن را در سرزمين كنوني مسجد اعظم كوفه ساخت. حضرت نوح ـ عليه السلام ـ در ساختن اين كشتي همواره مورد تمسخر و آزار و نيشخند قوم قرار ميگرفت. آنها نزد نوح ميآمدند و با انواع پوزخندها و مسخرهها و سرزنشها، حضرت نوح ـ عليه السلام ـ را ميآزردند، ولي نوح ـ عليه السلام ـ به آنها ميفرمود: «روزي خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره ميكنيم و به زودي خواهيد دانست كه عذاب خوار كنندهاي بر شما نازل خواهد شد.» فرار و گريز خرابكاران از حملة نوح ـ عليه السلام ـ هنگامي كه نوح ـ عليه السلام ـ طبق فرمان خدا به ساختن كشتي مشغول شد، مشركان شبها در تاريكي كنار كشتي ميآمدند و آن چه را نوح ـ عليه السلام ـ از كشتي درست كرده بود، خراب ميكردند (تختههايش را از هم جدا كرده و ميشكستند). نوح ـ عليه السلام ـ از درگاه الهي استمداد كرد و گفت: «خدايا! به من فرمان دادي تا كشتي را بسازم، و من مدتي است به ساختن آن مشغول شدهام، ولي آن چه را درست ميكنم شبها مخالفان ميآيند و خراب ميكنند، بنابراين چه زماني كار من به سامان و پايان ميرسد!» خداوند به نوح ـ عليه السلام ـ وحي كرد: «سگي را براي نگهباني كشتي بگمار.» حضرت نوح ـ عليه السلام ـ از آن پس، سگي را كنار كشتي آورد تا نگهباني دهد. آن حضرت روزها به ساختن كشتي ميپرداخت و شبها ميخوابيد، وقتي كه شبانه مخالفان براي خراب كردن كشتي ميآمدند، سگ به طرف آنها ميرفت و صداي خود را بلند مينمود، نوح ـ عليه السلام ـ بيدار ميشد و با دستة بيل يا دستة كلنگ به مهاجمان حمله ميكرد، و آنها فرار ميكردند، مدتي برنامة نوح ـ عليه السلام ـ اين گونه بود تا ساختن كشتي به پايان رسيد. سرنشينان كشتي نوح ـ عليه السلام ـ از آن جا كه طوفان نوح ـ عليه السلام ـ جهاني بود و سراسر كرة زمين را فرا ميگرفت، بر نوح ـ عليه السلام ـ لازم بود كه براي حفظ نسل حيوانات و حفظ گياهان، از هر نوع حيوان، يك جفت سوار كشتي كند و از بذر يا نهال گياهان گوناگون بردارد. روايت شده؛ امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: پس از پايان يافتن ساختمان كشتي، خداوند بر نوح ـ عليه السلام ـ وحي كرد كه به زبان سِرياني اعلام كن تا همة حيوانات جهان نزد تو آيند. نوح اعلام جهاني كرد و همة حيوانات حاضر شدند. نوح ـ عليه السلام ـ از هر نوع حيوانات يك جفت (نر و ماده) گرفت و در كشتي جاي داد. در قرآن، اين مطلب را چنين ميخوانيم كه خداوند ميفرمايد: «هنگامي كه فرمان ما (به فرا رسيدن عذاب) صادر شد، و آب از تنور به جوشش آمد، به نوح گفتيم: از هر جفتي از حيوانات (نر و ماده) يك زوج در آن كشتي حمل كن، هم چنين خاندانت را بر آن سوار كن، مگر آنها كه قبلاً وعده هلاكت به آنها داده شده (مانند يكي از همسران و يكي از پسرانش) و هم چنين مؤمنان را سوار كن». به اين ترتيب مسافران كشتي عبارت بودند از: نوح ـ عليه السلام ـ و حدود هشتاد نفر از ايمان آورندگان به او، و يك جفت از هر نوع از انواع حيوانات (از حشرات و پرندگان و چهارپايان و...) و مقداري بذر گياهان و نهال. مسافران هر كدام در جايگاه مخصوصي قرار گرفتند و همه آمادة يك بلاي عظيم بودند كه نشانههاي مقدماني آن آشكار شده بود. از جمله در ميان تنوري كه در خانة نوح ـ عليه السلام ـ بود آب جوشيد و ابرهاي تيره و تار هم چون پارههاي ظلماني شب سراسر آسمان را فرا گرفت. صداي غرّش رعد و برق از هر سو شنيده و ديده ميشد و همه چيز از يك حادثة بزرگ و فراگير خبر ميداد. بلاي عظيم طوفان بر اثر نفرين نوح ـ عليه السلام ـ سالها حضرت نوح ـ عليه السلام ـ قوم گنهكار خود را از عذاب الهي هشدار داد، ولي آنها همه چيز را به مسخره گرفتند و به هشدارهاي حضرت نوح ـ عليه السلام ـ اعتنا نكردند. نوح ـ عليه السلام ـ صدها سال براي هدايت قوم خود تلاش كرد، ولي جز گروه اندكي به او ايمان نياوردند. نوح ـ عليه السلام ـ به طور كلي از هدايت شدن قوم مأيوس شد، زيرا ميديد روز به روز بر لجاجت و آزار آنها افزوده ميشود و آنها آن چنان از نظر فكري و روحي مسخ شدهاند كه هيچ روزنة اميدي براي جذب آنها باقي نمانده است و حتي از فرزندان آيندة آنها نيز اميدي نيست. از طرفي خداوند به نوح ـ عليه السلام ـ وحي كرد كه: «لَنْ يؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ؛ جز آنان كه تا كنون ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد.» اينجا بود كه نوح ـ عليه السلام ـ آنها را سزاوار نفرين ديد و در مورد آنها چنين نفرين كرد: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْاَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَياراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يلِدُوا إِلاَّ فاجِراً كَفَّارا؛ پروردگارا! احدي از كافران را روي زمين زنده مگذار چرا كه اگر آنها را زنده بگذاري بندگانت را گمراه ميكنند و جز نسلي گنهكار و كافر به وجود نميآورند». در اين هنگام بود كه طوفان عالمگير و عظيم فرا رسيد. از آسمان و زمين، و از هر سو آب و سيل موج ميزد. آبي كه از آسمان ميآمد باران نبود، بلكه چون سيلي بود كه بر زمين ميريخت و همه جاي زمين تبديل به آبشارهاي عظيم و بينظير شده بود، و باد تند از همه جا ميورزيد و رعد و برق و ابرهاي متراكم همه جا را تيره و تار ساخته بود. طولي نگذشت كه كشتي بر روي آب قرار گرفت و همة انسانها و موجوداتي كه در بيرون كشتي بودند، غرق شده و به هلاكت رسيدند. همة كوهها و دشتها زير آب قرار گرفت، گويي همه جا اقيانوس بود و ديگر زميني يا قلّه كوهي ديده نميشد. به تعبير قرآن:«وَ هِي تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ؛ كشتي نوح ـ عليه السلام ـ با سرنشينانش، سينة امواج كوه گونه را ميشكافت و هم چنان به پيش ميرفت.» هلاك شدن كنعان پسر نوح ـ عليه السلام ـ يكي از پسران حضرت نوح ـ عليه السلام ـ «كنعان» نام داشت كه به زبان عربي به او «يام» ميگفتند. حضرت نوح ـ عليه السلام ـ با روش و شيوهها و گفتار گوناگون او را به سوي توحيد دعوت كرد، ولي او با كمال گستاخي و لجاجت به دعوت پدر اعتنا ننمود و مثل ساير مردم به بت پرستي ادامه داد. هنگامي كه بلاي جهان گير طوفان فرا رسيد، نوح ـ عليه السلام ـ ديد پسرش كنعان در خطر غرق و هلاكت افتاده، دلش به حال او سوخت، از ميان كشتي او را صدا زد و گفت: «يا بُنَي اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ؛ پسرم! با ما به كشتي سوار شو و از گروه كافران مباش!» ولي كنعان به جاي اين كه به دعوت دلسوزانة پدر پاسخ دهد و خود را كه در پرتگاه هلاكت بود نجات بخشد، با كمال غرور و گستاخي تقاضاي پدر را رد كرد و در پاسخ او گفت: «سَآوِي اِلي جَبَلٍ يعْصِمُنِي مِنَ الْماءِ؛ به زودي به كوهي پناه ميبرم تا مرا از آب حفظ كند. صالح *يكي از پيامبراني كه اسم او در قرآن آمده، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ است كه نامش در قرآن يازده بار ذكر شده است. او از نوادههاي سام بن نوح از قبيلة ثمود بود، بعضي سلسلة نسب او را چنين ذكر نمودهاند: «صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود» و بعضي ديگر او را به عنوان «صالح بن جابر بن ارم بن سام بن نوح» ياد كردهاند. حضرت صالح ـ عليه السلام ـ به زبان عربي سخن ميگفت، و 280 سال عمر كرد، قبرش در نجف اشرف يا بين حجر الاسود و مقام ابراهيم ـ عليه السلام ـ در كنار كعبه قرار دارد. او از سوي خداوند براي هدايت قوم ثمود، فرستاده شد، و با تلاشهاي شبانه روزي خود، آن قوم را به سوي خدا و نيكيها دعوت نمود، ولي آن قوم، از او اطاعت نكردند و سرانجام به عذاب سخت الهي گرفتار شدند. حضرت صالح سومين پيامبري است كه پس از نوح ـ عليه السلام ـ و هود ـ عليه السلام ـ يك تنه بر ضد بت و بت پرستي و طاغوتهاي عصرش قيام كرد، و سالها با آنها مبارزه و ستيز نمود. طبق بعضي از روايات، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ در شانزده سالگي به دعوت قوم به سوي خدا پرستي پرداخت، و 120 سال آنها را دعوت كرد، ولي جز اندكي، به او ايمان نياوردند. دورنمايي از زندگي قوم ثمود قوم ثمود، امّتي از عرب بودند كه پس از قوم عاد، به وجود آمدند و در سرزمين وادي القُري (بين مكه و شام) در شهر حِجر (كه هم اكنون بعضي از آثار آن شهر در ميان تخته سنگهاي عظيم ديده ميشود) ميزيستند، و از قبايل مختلف تشكيل شده بودند و هم چون قوم عاد در بت پرستي، فساد، ظلم و طغيان غوطه ور بودند، و در زندگيشان جز انحراف و گمراهي، چيز ديگري ديده نميشد. آنها در ظاهر داراي تمدن پيشرفته و شهرها و آباديهاي محكم بودند، و از قطعههاي عظيم سنگهاي كوهي، ساختمان ميساختند، و براي حفظ خود پناهگاههاي استواري ساخته بودند، و در شهر حِجر داراي امكانات وسيع مادي و تشكيلات پر زرق و برق بودند، از اين رو آنها را «اصحاب حِجر» مينامند. و به تعبير قرآن، آنها در كار زندگي دنيايشان آن قدر سخت كوش بودند كه براي خود، خانههاي امن و اماني در دل كوهها ميتراشيدند. اين مطلب نشانگر آن است كه آنها در يك منطقة كوهستاني ميزيستند، و داراي تمدن پيشرفته مادي بودند كه به آنها امكان ميداد تا در درون كوهها، خانههاي امن تهيه كنند، تا در برابر طوفانها و سيل و زلزله، در امان باشند. ولي به همان اندازه كه دل به دنيا بسته بودند، دل از امور معنوي بريده بودند، و در لجنزار تباهيها و ستمها و آلودگيهاي معنوي، غوطه ميخوردند. حكومت ملوك الطوايفي، قبيلگي، ملي گرايي و تبعيضات نژادي، سرنوشت آنها را تعيين ميكرد. و بر همين اساس به فساد و تباهيها، دامن ميزدند، چنان كه قرآن در توصيف آنها ميگويد: «وَ كانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ لا يصْلِحُونَ؛ آنها (قوم ثمود) در آن شهر (حِجر) نُه گروهك و قبيله بودند كه فساد در زمين ميكردند، و براي اصلاح خويش اقدام نمينمودند». قوم ثمود، داراي هفتاد بت بودند، چندين بتكده داشتند، بتهاي بزرگ آنها عبارت بودند از: «لات، عُزّي، منوت (منات) هُبَل و قيس.» اين بتها به خصوص، مورد احترام شديد قوم ثمود بودند، آنها را شب و روز ميپرستيدند، بتكدهها را به نام آنها نامگذاري كرده بودند، هيچ كس حق نداشت كه آن بتكدهها را به عنوان مالكيت تصرّف كند، يا مردة خود را در آنها دفن نمايد، اگر كسي تخلف ميكرد، ميگفتند: متخلفين مورد لعن هُبَل و منوت دو بت بزرگ قرار خواهند گرفت. خداوند بندة خالص خود به نام حضرت صالح ـ عليه السلام ـ را كه از خاندان خود آنها بود، و داراي عقلي كامل، حلمي وسيع و اخلاقي نيك بود، به عنوان پيامبر خدا به سوي آنها فرستاد تا راه را از چاه به آنها نشان دهد، و آنها را از زنجيرهاي ذلّت،گمراهي، بت پرستي، تبعيضات، قبيله گرايي و تباهيهاي ديگر برهاند. فرازهايي از دعوت منطقي و دلسوزانة حضرت صالح ـ عليه السلام ـ حضرت صالح ـ عليه السلام ـ در دعوت و راهنمايي مردم، از راههاي گوناگون وارد شده و به نصيحت آنها پرداخت، در اين جا نظر شما را به چند نمونه از برنامههاي تبليغي حضرت صالح ـ عليه السلام ـ جلب ميكنيم: اي قوم من! براي شما فرستادة اميني هستم، پرهيزكار باشيد و از من پيروي كنيد، من در برابر اين دعوت، از شما اجر و مزدي نميخواهم، اجر من تنها از جانب پروردگار جهانيان است، آيا شما ميپنداريد هميشه در نهايت امنيت در ميان نعمتهايي كه در دنيا وجود دارد، باقي ميمانيد؟ و در كنار اين باغها، چشمهها، زراعتها و نخلهايي كه ميوههايش شيرين و رسيده است جاودانه خواهيد ماند؟ شما از كوهها خانههايي ميتراشيد، و در آن به عيش و نوش ميپردازيد اين امور شما را سر مست و غافل ساخته است، از زندان خود پرستي بيرون آييد، و به فضاي خدا پرستي وارد شويد. از اسراف كاران و دنيا پرستان مرفّه پيروي نكنيد، آنان كه به فساد و تباهي دامن ميزنند، و در فكر اصلاح نيستند. اي مردم! تنها خداي يكتا و بيهمتا را بپرسيد، كه جز او چيز ديگري خداي شما نيست، همان خداوندي كه شما را از زمين آفريد، و آباداني آن را به شما واگذار نمود، از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوي او باز ميگرديد، كه پروردگارم (به بندگان خدا) نزديك، و اجابت كنندة تقاضاي شما است. قوم گفتند: اي صالح! تو پيش از اين ماية اميد ما بودي، آيا ما را از پرستش آن چه پدرانمان ميپرستيدند نهي ميكني؟ و ما در مورد آنچه ما را به سوي آن دعوت ميكني در شك و ترديد هستيم. حضرت صالح ـ عليه السلام ـ فرمود: «اي قوم من! اگر من دليل آشكاري از پروردگارم داشته باشم، و رحمت او به سراغم آمده باشد آيا ميتوانم از ابلاغ او سرپيچي كنم؟ اگر من نافرماني او كنم،چه كسي ميتواند مرا در برابر او ياري دهد، بنابراين سخنان شما چيزي جز اطمينان به زيانكار بودن شما نميافزايد.» بنابراين به خود آييد، و درست فكر كنيد و بدانيد كه راه نجات و رستگاري شما در نفي معبودهاي باطل و آمدن زير پوشش پرستش معبود يكتا و بيهمتا است. اي مردم! چرا براي انجام بدي قبل از نيكي شتاب ميكنيد؟ و به جاي شتافتن به سوي رحمت الهي، به سوي عذاب خدا حركت مينماييد؟ چرا از درگاه خداوند، تقاضاي عفو و آمرزش نميكنيد؟ كه اگر چنين كنيد شايد مشمول رحمت الهي شويد، اين همه لجاجت و خيره سري و غفلت براي چيست؟ كوتاه سخن آن كه، تمام رسالت و دعوت اين پيامبر بزرگ در اين جمله خلاصه ميشد كه: «أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ؛ خدا را بپرستيد». آري بندگان خدا، زير بنا و عصارة همة تعليمات فرستادگان خدا است. حضرت صالح ـ عليه السلام ـ در دعوت قوم خود، نهايت محبّت و دلسوزي را نمود و با تعبير مكرّرِ «اي قوم من!» خواست تا حسّ خويشاوندي آنها را به سوي خود جلب كند، ولي آنها در برابر آن همه دلسوزيها، و منطق و راهنماييهاي مهر انگيز صالح ـ عليه السلام ـ ، با طغيان و سركشي لجوجانه، دعوت صالح ـ عليه السلام ـ را رد كردند، و بيشرمانه و گستاخانه در برابر او و دعوتهاي دلسوزانه او، ايستادند، و به كار شكني و مخالفت شديد پرداختند. مخالفت آنها عمومي بود و جز اندكي به آن حضرت ايمان نياوردند، مطابق بعضي از روايات اين گروه اندك، پس از ديدن معجزة پيدايش ناقة صالح،ايمان آوردند، نخست هفتاد نفر بودند، سپس مرتد شدند و تنها شش نفر از آنها باقي ماند، كه يكي از آنها هم در شك و ترديد به سر ميبرد و سرانجام به مخالفان پيوست. بعضي تعداد ايمان آورندگان به صالح ـ عليه السلام ـ را كه از عذاب نجات يافتند، تا چهار هزار نوشتهاند. عكس العمل شديد قوم ثمود، در برابر دعوت صالح ـ عليه السلام ـ حضرت صالح دهها سال، قوم ثمود را به سوي خدا و يكتاپرستي دعوت كرد، ولي قوم ثمود با برخوردهاي شديد و لجاجت سخت از پاسخ مثبت به صالح ـ عليه السلام ـ امتناع ورزيدند، و با تهمتهاي ناجوانمردانه به آن حضرت، به كار شكني پرداختند. گفتند: «آيا ما از بشري از جنس خود پيروي كنيم؟ اگر چنين كنيم در گمراهي و جنون خواهيم بود، آيا در ميان ما تنها بر اين شخص (صالح) وحي نازل شده است؟ نه، او آدم بسيار دروغگوي هوسبازي است». صالح ـ عليه السلام ـ به اندرز دلسوزانه قوم پرداخت، و آنها را از عذاب سخت الهي هشدار دارد، و اعلام كرد تا عذاب نيامده، خود را در پرتو ايمان نجات دهيد و از خواب غفلت بيدار شده و از طغيان و سركشي، دست بكشيد، چرا كه خمير ماية گمراهيها، غرور و سر مستي است. ولي سركشي و غرور آن قوم به جايي رسيد كه بروز حضرت صالح و اصحابش را به فال بد گرفتند و آنها را دروغگو خواندند و وجود آنها را ماية بدبختي خود دانستند، با اين كه سزاوار بود آن حضرت و اصحابش را ماية بركت و سعادت ابدي بدانند. صالح ـ عليه السلام ـ به آنها فرمود: «طائِرُكُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ؛ فال بد و بخت و طالع شما در نزد خدا است، او است كه شما را (نه ما را) به خاطر اعمالتان گرفتار مصائب و بدبختي ساخته است». *حضرت صالح ـ عليه السلام ـ هم چنان به دعوت خود ادامه ميداد، ولي روز به روز بر كارشكني قوم ميافزود، صالح ـ عليه السلام ـ كه در شانزده سالگي به پيامبري رسيده بود و قوم را به سوي يكتا پرستي دعوت ميكرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمايي آنها پرداخت، ولي ـ جز اندكي ـ نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با انواع آزارها، روي در روي او قرار گرفتند. تا اين كه: حضرت صالح ـ عليه السلام ـ آخرين اقدام خود را براي نجات آنها نمود و به آنها چنين پيشنهاد كرد: «من در شانزده سالگي به سوي شما فرستاده شدم، اكنون 120 سال از عمرم گذشته است،پس از آن همه تلاش، اينك (براي اتمام حجّت) پيشنهادي به شما دارم، و آن اين كه: اگر بخواهيد من از خدايان شما (بتهاي شما) تقاضايي ميكنم، اگر خواستة مرا بر آوردند، از ميان شما ميروم (و ديگر كاري به شما ندارم) و شما نيز تقاضائي از خداي من بكنيد، تا خداي من به تقاضاي شما جواب دهد، در اين مدّت طولاني هم من از دست شما به ستوه آمدهام و هم شما از من به ستوه آمدهايد (اكنون با اين پيشنهاد كار را يكسره و يك طرفه كنيم). قوم ثمود: پيشنهاد شما، منصفانه است. بنابراين شد كه نخست، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ از بتهاي آنها تقاضا كند، روز و ساعت تعيين شده فرا رسيد،بت پرستان به بيرون شهر كنار بتها رفتند، و خوراكيها و نوشيدنيهاي خود را به عنوان تبرّك كنار بتها نهادند، و سپس آن خوراكيها را خوردند و نوشيدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح ـ عليه السلام ـ گفتند: «آن چه تقاضا داري از بتها بخواه» صالح ـ عليه السلام ـ اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: «نام اين بت چيست؟!» گفتند: فلان! صالح به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت: تقاضاي مرا برآور، ولي بت جوابي نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نميدهد؟ گفتند: از بتِ ديگر، تقاضايت را بخواه. صالح، متوجّه بت ديگر شد، و تقاضاي خود را درخواست كرد،ولي جوابي نشنيد. قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: «چرا جواب صالح ـ عليه السلام ـ را نميدهيد؟» سپس (قوم ثمود به عقيده خودشان براي جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در ميان خاك زمين در برابر بتها غلطيدند، و خاك را بر سرشان ميريختند، و به بتهاي خود گفتند: «اگر امروز به تقاضاي صالح جواب ندهيد، همة ما رسوا و مفتضح ميشويم»، آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاي خود را از بتها بخواه، صالح تقاضاي خود را از آنها خواست، ولي جوابي نشنيد. صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدايان شما، به تقاضاي من جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاي خود را از من بخواهيد، تا از درگاه خداوند بخواهم و همين ساعت، تقاضاي شما را بر آورد. هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود،سخن صالح ـ عليه السلام ـ را پذيرفتند، و گفتند: «اي صالح! ما تقاضاي خود را به تو ميگوييم،اگر پروردگار تو تقاضاي ما را برآورد، تو را به پيامبري ميپذيريم و از تو پيروي ميكنيم، و با همة مردم شهر با تو تبعيت مينماييم». صالح: آن چه ميخواهيد تقاضا كنيد. قوم ثمود: با ما به اين كوه (كه در اينجا پيداست) بيا. حضرت صالح ـ عليه السلام ـ با آن هفتاد نفر به بالاي آن كوه رفتند. در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح ـ عليه السلام ـ گفتند: «اي صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگي كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازة يك ميل ميباشد، از همين كوه، خارج سازد.» صالح گفت: تقاضاي شما براي من بسيار عظيم است، ولي براي خدايم، آسان ميباشد. همان دم صالح ـ عليه السلام ـ به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: «در همين مكان شتري چنين و چنان خارج كن». ناگاه همة حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونهاي كه نزديك بود از شدّت صداي آن، عقلهاي حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زني كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد، و سپس ساير اعضاي پيكر آن شتر بيرون آمد، و روي دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد. وقتي كه قوم ثمود، اين معجزة عظيم را ديدند، به صالح گفتند: «خداي تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچّهاش را نيز براي ما خارج سازد». صالح، همين تقاضا را از خدا نمود. ناگاه آن شتر، بچّهاش را انداخت، و بچّه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد. صالح ـ عليه السلام ـ در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و گفت: «آيا ديگر تقاضايي داريد؟» گفتند: «نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آنها خبر دهيم، تا آنها به تو ايمان بياورند». صالح ـ عليه السلام ـ همراه آن هفتاد نفر به سوي قوم ثمود، حركت كردند، ولي هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: «آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود». وقتي كه به قوم رسيدند،آن شش نفر باقيمانده، گواهي دادند كه: «آن چه ديديم حق است»، ولي قوم سخن آنها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح ـ عليه السلام ـ را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكي از آن شش نفر نيز شكّ كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص (بنام «قُدار») آن شتر را پي كرد و كشت. شتر عجيب، معجزة بزرگ حضرت صالح ـ عليه السلام ـ در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژة «ناقه» (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوة زندگي و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخي به صالح ـ عليه السلام ـ گفتند: «تو از افسون شدگان هستي و عقلت را از دست دادهاي، تو مانند ما بشر هستي، اگر راست ميگويي معجزه و نشانهاي بياور.» و چنان كه گفته شد، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراي معجزه هستم و همين معجزه نشانة صدق و راستي من است، و به شما پيشنهاد ميكنم كه هر تقاضايي داريد از من بخواهيد تا من از خداي خود بخواهم و آن تقاضا تحقق يابد. نمايندگان قوم ثمود كه «هفتاد نفر» از برگزيدگان آنها بودند، صالح ـ عليه السلام ـ را كنار كوهي بردند و گفتند: «تقاضاي ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه ناگهان شتري را كه بسيار بزرگ و سرخ پر رنگ و داراي بچة ده ماهه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد. صالح تقاضاي آنها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شتري عظيم ازدل آن بيرون آمد، و داراي همة آن ويژگيهايي بود كه آنها ميخواستند. بعضي نوشتهاند: اين ناقه از ميان همان سنگي كه قوم ثمود آن را تعظيم ميكردند، و در مقابلش قربانيها مينمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح ـ عليه السلام ـ بيرون جهيد، هنگامي كه آن سنگ شكافته شد، صداي بسيار بلند و وحشت انگيزي كه نزديك بود عقلها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سرِ شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقية اعضاي او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روي زمين ايستاد. بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودي معجزة صالح ـ عليه السلام ـ آشكار گردد، شگفت زده گفتند: «از خدا بخواه كه بچة شتر را نيز از رحمش بيرون آورد.» حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچة آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد. به اين ترتيب، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ معجزه صدق پيامبري خود را به طور كامل به آنها نشان داد. در اين هنگام آنها چارهاي جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزة حضرت صالح ـ عليه السلام ـ را به آنها خبر دهند و آنان را به سوي ايمان دعوت كنند، ولي 64 نفر از آنها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقي ماندند. ناقة صالح داراي ويژگيهايي بود، كه هر كدام از آنها ميتوانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ايمان آنها به حضرت صالح شود، از اين رو مخالفان سعي داشتند اين معجزه را نابود كنند. خداوند به صالح ـ عليه السلام ـ وحي كرد كه: «ما ناقه را براي امتحان و آزمايش قوم ميفرستيم، و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنهاتقسيم شود، يك روز از براي ناقه، و يك روز براي اهالي شهر باشد. و هر كدام از آنها بايد در نوبت خود حضور يابد، و ديگري مزاحم او نشود». مردم آب شهر را نوبت بندي كردند، يك روز نوبت ناقه بود كه همة آب را ميآشاميد، و روز ديگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند. حضرت صالح ـ عليه السلام ـ به قوم ثمود چنين فرمود: «اي قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودي براي شما نيست، دليل روشني از طرف پروردگار براي شما آمده است، و آن اين ناقة الهي است، كه براي شما معجزهاي بزرگ است، اين ناقه را به حال خود بگذاريد كه در سرزمين خدا (از علفهاي بيابان) بخورد، و به آن آزار نرسانيد. *عذاب الهي در كمين قوم ثمود آنها نه تنها از اين جنايت بزرگ، نهراسيدند، بلكه با كمال بيشرمي نزد صالح آمدند و گفتند: «آن عذاب را كه وعده ميدهي بر ما فرو فرست.» خداوند به صالح ـ عليه السلام ـ وحي كرد: به آنها بگو: عذاب من تا سه روز ديگر به سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در اين سه روز توبه كرديد، عذابم را از شما باز ميدارم و گرنه، قطعاً مشمول عذاب خواهيد شد. صالح ـ عليه السلام ـ پيام خداوند را به آنها ابلاغ كرد، آنها گفتند: اگر راست ميگويي آن عذاب را براي ما بياور. صالح به آنها فرمود: اي قوم! نشانة عذاب اين است كه چهرة شما در روز اول از اين سه روز، زرد ميشود، و در روز دوم سرخ ميگردد، و در روز سوم سياه ميشود. همين نشانهها، در روز اول و دوم و سوم، ظاهر شد، در اين ميان بعضي مضطرب شدند و به بعضي ديگر ميگفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده، ولي آخرين جواب قوم سركش و مغرور اين بود كه: «ما هرگز سخن صالح را نميپذيريم و از خدايان خود (بتها) دست نميكشيم». سرانجام نيمههاي شب، جبرئيل امين ـ عليه السلام ـ بر آنها فرود آمد و صيحه زد، اين صيحه به قدري بلند بود كه بر اثر آن پردههاي گوششان دريده شد، و قلبهايشان شكافته گرديد، و جگرهايشان، متلاشي شد و همه آنها در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند وقتي كه آن شب به صبح رسيد، خداوند صاعقة آتشين و فراگيري از آسمان به سوي آنها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آنها را سوزانيد، و آنها را به طور كلّي از صفحة روزگار برافكند. نجات صالح و مؤمنان عذاب سخت الهي همة معاندان و كافران را در هم كوبيد و به خاكستر مبدّل ساخت، چرا كه همراه صاعقه و زلزله و طاغيه (عذاب بسيار) بود، و هيچ كس از آنها را باقي نگذاشت. ولي حضرت صالح و افرادي كه به او ايمان آورده بودند، نجات يافتند. ايمان آورندگان به حضرت صالح ـ عليه السلام ـ اندك بودند، كه مطابق بعضي از تواريخ، آنها چهار هزار نفر بودند، كه پس از هلاكت قوم ثمود، از ديار بلا زدة وادي القري به سوي حضر موت يمَن كوچ كردند، و در آن جا به زندگي خود ادامه دادند. در بعضي از روايات آمده پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ در سال نهم هجرت، هنگامي كه سپاه اسلام را به سوي سرزمين تبوك، براي دفع دشمن حركت ميداد، در مسير راه به سرزمين قوم ثمود رسيدند، سپاهيان خواستند در همان جا براي استراحت، توقفي كنند، پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ مانع آنها شد، فرمود: «اين جا سرزمين قوم ثمود است كه عذاب الهي بر آنها فرود آمده است». عذاب فراگير و همگاني چرا؟ با اين كه يك نفر ناقة صالح را پي كرد، و چند نفر با او هم دست بودند تا شتر كشته شود، و عدّهاي نيز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولي چرا همة آنها از كوچك و بزرگ، زن و مرد ـ جز صالح و مؤمنان ـ به هلاكت رسيدند؟ و چرا خداوند در آيه 14 سوره شمس با تعبير «فَعُقَرُوها؛ جمعي ناقه را پي كردند.» كشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به يك فرد؟! زيرا همة آنها به اين جنايت رضايت داشتند، و كسي كه به جنايتي راضي باشد، در آن شركت نموده است. چنان كه امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ در فرازي از يكي از خطبههايش ميفرمايد: «ناقة صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولي خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همة آنها به اين امر رضايت دادند.» شقيترين پيشينيان و آيندگان روزي پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ به حضرت علي ـ عليه السلام ـ رو كرد و فرمود: «ياعَلِي اَشْقَي الْاَوَّلِينَ عاقِرُ النّاقَةِ، وَ اَشْقَي الْآخِرِينَ مَنْ يخْضِبُ هذِهِ مِنْ هذا؛ اي علي! شقيترين و تيره بختترين فرد پيشينيان همان كسي بود كه ناقة صالح را كشت، و شقيترين فرد از آيندگان كسي است كه محاسنت را به خون سرت رنگين ميكند». يعني همان ابن ملجم مرادي، بدبختترين آيندگان است. مطلب ديگر اين كه: گاهي حضرت زهرا ـ عليه السلام ـ يا امامان اهلبيت ـ عليهم السلام ـ وقتي كه سخت مظلوم واقع ميشدند، به ياد مظلوميت حضرت صالح ـ عليه السلام ـ ميافتادند، و تقاضاي عذاب براي دشمنان ميكردند، همان گونه كه عذاب سخت الهي قوم ثمود را نابود كرد. به عنوان نمونه وقتي كه پس از رحلت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ حضرت علي ـ عليه السلام ـ را به اجبار از خانه بيرون كشيده و به سوي مسجد براي بيعت ميبردند، حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ از خانه خارج شد و فرياد زد: «پسر عمويم را رها سازيد، و گرنه سوگند به خداوندي كه محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ را به حق مبعوث كرد، موهايم را پريشان ميكنم، و پيراهن رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ را بر سر مينهم، و ناله را به سوي خدا ميبرم (و شما را نفرين ميكنم) «فَما ناقَةُ صالِحٍ بِاَكْرَمِ عَلَي اللهِ مِنْ وُلْدِي؛ ناقة صالح در پيشگاه خدا گراميتر از فرزندانم نيست». يعني همان گونه كه با كشتن ناقة صالح ـ عليه السلام ـ عذاب عمومي آمد، شما نيز اگر از حد بگذرانيد، نفرين ميكنم كه عذاب عمومي بيايد، فرزندانم كمتر از ناقة صالح نيستند. شعيب يكي از پيامبران خدا حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ است كه نام او در قرآن يازده بار آمده است. خداوند او را به سوي مردم مَدْين و اَيكه فرستاد تا آنها را به يكتا پرستي و آيين خدايي دعوت نمايد و از بت پرستي و فساد اخلاقي نجات بخشد. در مورد سلسله نسب شعيب، به اختلاف نقل شده، محدّث معروف مسعودي او را از فرزندان نابت بن مَدْين بن ابراهيم دانسته است.[1] مَدْين شهري بود كه در سرزمين معان، نزديك شام، در قسمت انتهايي حجاز قرار داشت، مردم آن علاوه بر بت پرستي و فساد اخلاقي، در داد و ستدها خيانت و كلاه برداري ميكردند، كم فروشي و خيانت در خريد و فروش حتي كم نمودن طلا و نقره در سكههاي پول، در ميانشان رايج بود، و به خاطر حبّ دنيا و ثروت اندوزي، به نيرنگ و حيله دست ميزدند و به انواع تباهيهاي اجتماعي خو گرفته بودند. اَيكه نيز قريهاي آباد و پر درخت در نزديك مَدْين بود، مردم آن جا نيز هم چون مردم، مَدْين غرق در فساد بودند. خداوند از ميان مردم مَدْين، حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ را به پيامبري برانگيخت تا آنها و مردم اطراف را از لجنزار تباهيها برهاند و به سوي توحيد و صفا و صميميت دعوت نمايد.[2] حضرت شعيب يكي از پيامبران عرب بود، ولي به گفتة بعضي او از نسل ابراهيم ـ عليه السلام ـ بود، بلكه نوة دختري حضرت لوط بود، توضيح اين كه: از شيخ صدوق به سند خود روايت شده كه حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ و حضرت ايوب و بلعم با عورا، از فرزندان گروهي بودند كه هنگام تبديل آتش نمرودي به گلستان، به ابراهيم ـ عليه السلام ـ ايمان آوردند، و همراه ابراهيم ـ عليه السلام ـ و لوط ـ عليه السلام ـ به سرزمين شام هجرت كردند، و سپس آن گروه با دختران حضرت لوط ـ عليه السلام ـ ازدواج نمودند، و هر پيامبري كه بعد از ابراهيم ـ عليه السلام ـ و قبل از بني اسرائيل به وجود آمد، از نسل همين سه نفر بود.[3] حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ 242 سال عمر كرد، از بعضي از روايات و گفتار مفسّران و قرائن استفاده ميشود كه شعيب ـ عليه السلام ـ از طرف خدا به سوي دو قوم (قوم مَدْين و قوم اَيكه) فرستاده شد، هر دو قوم از اطاعت او سركشي نمودند و هر كدام به يك نوع عذاب سخت گرفتار شدند.[4] حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ با منطق و استدلال و شيوههاي حكيمانه و مهرانگيز، قوم خود را به سوي خدا و عدالت دعوت ميكرد، بيان او به قدري جالب و جاذب و گيرا بود كه پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «كانَ شُعَيبٌ خَطِيبُ الْأنبِياءِ؛ شعيب ـ عليه السلام ـ خطيب و سخنران در بين پيامبران بود.»[5] نمونهاي از بيانات شعيب ـ عليه السلام ـ در هدايت قوم «اي قوم من! خدا را پرستش كنيد كه جز او معبود ديگري براي شما نيست، پيمانه و وزن را در خريد و فروش كم نكنيد، دست به كم فروشي نزنيد، من هم اكنون شما را در نعمت ميبينم، ولي از عذاب روز فراگير بر شما بيمناك هستم. اي قوم من! پيمانه و وزن را با عدالت تمام دهيد، و بر كالاهاي مردم عيب نگذاريد، و از حق آنان نكاهيد، و در زمين به فساد و تباهي نكوشيد. آن چه خداوند از سرمايههاي حلال براي شما باقي گذارده، برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد، و من پاسدار شما (و مأمور بر اجبارتان به ايمان) نيستم.»[6] اي قوم من! به من بگوييد هرگاه من دليل آشكارتري از پروردگارم داشته باشم و رزق (و موهبت) خوبي به من داده باشد (آيا ميتوانم بر خلاف فرمان خدا رفتار كنم؟) من هرگز نميخواهم چيزي را كه شما را از آن باز ميدارم، خودم مرتكب شوم، من جز اصلاح ـ تا آن جا كه توان دارم ـ نميخواهم، و توفيق من جز به خدا نيست، بر او توكّل كردم و به سوي او باز ميگردم. اي قوم من! دشمني و مخالفت با من سبب نشود كه شما به همان سرنوشتي كه قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند، گرفتار شويد، و ماجراي عذاب قوم لوط از شما چندان دور نيست، از درگاه پروردگار خود آمرزش بطلبيد، و به سوي او باز گرديد كه پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه كار) است. اي قوم من! آيا قبيلة كوچك من، نزد شما عزيزتر از خداوند است؟ در حالي كه فرمان او را پشت سر انداختهايد، پروردگارم به آن چه انجام ميدهيد آگاهي دارد. اي قوم من! هر كاري از دستتان ساخته است انجام دهيد، من هم كار خود را خواهم كرد! و به زودي خواهيد دانست كه عذاب خوار كننده به سراغ چه كسي خواهد آمد و چه كسي دروغگو است. شما انتظار بكشيد و من هم در انتظارم.»[7] لجاجت و گستاخي قوم شعيب ـ عليه السلام ـ قوم شعيب به جاي اين كه به دعوت مهر انگيز و منطقي شعيب ـ عليه السلام ـ گوش فرا دهند و براي تأمين سعادت دنيا و آخرت خود، از او اطاعت كنند، لجاجت كردند و با كمال گستاخي و بيپروايي در برابر او ايستادند، تا آن جا كه او را جاهل و سفيه و كم عقل خواندند و با صراحت به او گفتند: «اِنَّكَ لَاَنْتَ السَّفِيهُ الْجاهِلُ؛ تو قطعاً كم عقل و نادان هستي.[8]» و نيز در پاسخ به دعوت شعيب ـ عليه السلام ـ گفتند: «آيا نمازت به تو دستور ميدهد كه آن چه را پدرانمان ميپرستيدند، ترك كنيم، يا آن چه را ميخواهيم در اموالمان انجام ندهيم، تو با اين كه بردبار و آدم فهميدهاي هستي، چرا اين حرفها را ميزني؟! اي شعيب! بسياري از آن چه را ميگويي ما نميفهميم، و ما تو را در ميان خود ضعيف مييابيم[9] و اگر به خاطر قبيلة كوچكت نبود تو را سنگسار ميكرديم و تو در برابر ما قدرتي نداري.»[10] آنها به اين ترتيب به تكذيب شعيب، و كارشكني در برابر آن حضرت پرداختند. دعوت شعيب از مردم اَيكه و لجاجت آنها اَيكه (بر وزن ليله) آبادي معروفي بود كه در نزديكي مَدْين قرار داشت، داراي آب و درختان بسيار بود، ازاين رو به نام اَيكه (كه در فارسي به معني بيشه است) خوانده ميشد. مردم آن جا ثروتمند و مرفّه بودند، به همين دليل غرق در غرور و غفلت بودند، و همانند مردم مَدْين، بت پرست بودند و خيانت و كلاهبرداري در خريد و فروش در بين آنها رايج بود. به فرمودة قرآن، شعيب ـ عليه السلام ـ آنها را اين گونه دعوت كرد: «آيا تقوا پيشه نميكنيد، قطعاً من در ميان شما پيامبري امين هستم، بنابراين پرهيزكار باشيد و از من اطاعت كنيد، من در برابر دعوتم، پاداشي از شما نميطلبم، اجر من تنها بر پروردگار جهانيان است، حق پيمانه را ادا كنيد، كم فروشي نكنيد، و به ديگران خسارت وارد نسازيد، و با ترازوي صحيح وزن كنيد، و حق مردم را كم نگذاريد، و در زمين تلاش براي فساد نكنيد، و از نافرماني كسي كه شما و اقوام پيشين را آفريد، بپرهيزيد.» مردم لجوج اَيكه نسبت سحر و جادوزدگي به شعيب دادند و گفتند: «تو از سحرشدگان هستي، تو بشري همانند ما ميباشي، تنها گماني كه ما دربارة تو داريم اين است كه از دروغگويان ميباشي، اگر راست ميگويي سنگهايي از آسمان بر سر ما بباران.» شعيب گفت: پروردگار من به اعمالي كه شما انجام ميدهيد داناتر است. سرانجام مردم اَيكه، حضرت شعيب را تكذيب كردند، و عذاب سايبان صاعقه خيز آسمان، آنها را به هلاكت رسانيد.[11] شهادت جانسوز سه نمايندة شعيب به دست بت پرستان از بعضي از روايات استفاده ميشود كه موضعگيري قوم بت پرست شعيب ـ عليه السلام ـ در برابر آن حضرت، به قدري شديد بود كه چند نفر از نمايندگان آن حضرت را مظلومانه و بسيار جانسوز كشتند، در اين رابطه نظر شما را به سه روايت زير جلب ميكنم: 1. سهل بن سعيد ميگويد: به دستور هشام بن عبدالملك (دهمين خليفة اموي) در يكي از روستاهاي متعلق به او، چاهي را حفر كردند در درون چاه جنازة مردي بلند قامت پيدا شد كه پيراهن سفيد در تن داشت، و دستش را بر جاي ضربتي كه در سرش وجود داشت نهاده بود، وقتي كه دستش را كشيدند، از جاي ضربت سر، خون تازه جاري شد، دستش را رها كردند، بار ديگر به روي همان ضربه قرار گرفت و خود بند آمد، و در پيراهن او نوشته شده بود: «من ابن صالح نمايندة شعيب ـ عليه السلام ـ بودم، و از طرف او براي تبليغ قوم، فرستاده شده بودم، قوم مرا زدند و در ميان اين چاه افكندند، و خاك بر سرم ريختند و چاه را پركردند.»[12] 2. عبدالرحمن بن زياد ميگويد: در زمين مزروعي عمويم، چاهي ميكنديم كه به خاك نرم رسيديم، آن خاكها را كنار زديم، ناگاه به اطاقي رسيديم، در آن جا پيرمردي را كه پارچهاي بر رويش انداخته شده بود ديديم، ناگاه در كنار سرش نامهاي يافتيم، در آن نوشته بود: «من حسان بن سنان نمايندة شعيب پيامبر بودم، از سوي او به سوي اين بلاد آمدم و مردم را به سوي خداي يكتا دعوت نمودم، آنها مرا تكذيب كردند و در ميان اين اطاق درون چاه زنداني نمودند، و در اين جا هستم تا روز قيامت برپا گردد و در دادگاه الهي آنها را محاكمه كنند.»[13] 3. نيز نقل شده: سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفة اموي) به سرزمين «وادي القُري» رسيد، دستور داد در آن جا چاهي حفر نمايند، كارگران به حفر چاه مشغول شدند، ناگاه به سنگ بزرگي رسيدند، آن سنگ را از جا كندند، ناگاه جنازة مردي را در زير آن سنگ يافتند كه دو پيراهن بر تن داشت، و دستش را بر سرش نهاده بود، وقتي كه دستش را كشيدند، خون از سرش فوران كرد، سپس دست را رها كرده بر جاي خود روي سر قرار گرفت و خون بند آمد.[1] . به اين ترتيب «شعيب بن صفوان بن عيفا بن نابت بن مَدْيَن بن ابراهيم» بنابراين او از نوادههاي حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ از ناحية نابت بود نه از ناحية اسماعيل و اسحاق. (بحار، ج 12. ص 375). [2] . «وَ إِلى مَدْيَن أَخاهُمْ شُعَيْباً» (هود، 84؛ عنكبوت، 36). [3] . بحار، ج 12، ص 384. [4] . همان، ص 387 و 383. [5] . تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 394. [6] . هود، 83 تا 86. [7] . هود، آيات 88 تا 93. [8] . تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 392. [9] . يعني تو يك انسان ضعيف الجثّه و ناتوان هستي، به چه دليل ما كه مرفّه و سرمايه دار هستيم، از تو پيروي كنيم ـ مطابق بعضي از روايات، شاه آنها به كارگزاران خود دستور داد، كالاها را احتكار كنند و قيمتها را بالا ببرند، و وزن و سائل سنجش را كم نمايند (تا كم فروشي نمايند) و به اين ترتيب سركشي خود را به فرمان خدا آشكار نمايند، شعيب ـ عليه السلام ـ او و مردم را از اين تباهيها نهي كرد، شاه، شعيب ـ عليه السلام ـ را از شهر اخراج كرد، آن گاه عذاب الهي به آن شاه و پيروانش وارد گرديد. (بحار، ج 12، ص 386). [10] . هود، 87 و 91. [11] . شعراء، 176 تا 190. [12] . بحار، ج 12، ص 383. [13] . كنز الفوائد كراجكي، ص 179. *عشق و دلدادگي شعيب ـ عليه السلام ـ به خدا از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ نقل شده فرمود: حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ به عشق خدا آن قدر گريه كرد تا نابينا شد، خداوند او را بينا كرد، باز آن قدر گريست تا نابينا شد، باز خداوند او را بينا كرد، براي بار سوم نيز آن قدر به عشق الهي گريست كه نابينا شد، خداوند باز او را بينا كرد، در مرتبة چهارم خداوند به او چنين وحي كرد: «اي شعيب! تا كي به اين حالت ادامه ميدهي؟ اگر گرية تو از ترس آتش دوزخ است، آن را بر تو حرام كردم، و اگر از شوق بهشت است، آن را براي تو مباح نمودم.» شعيب ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «اِلهِي وَ سَيدِي اَنْتَ تَعْلَمُ اَنِّي ما بَكَيتُ خَوْفاً مِنْ نارِكَ وَ لا شَوْقاً اِلي جَنَّتِكَ، وَ لكِنْ عُقِدَ حُبُّكَ عَلي قَلْبِي فَلَسْتُ اَصْبِرُ اَوْ اَراكَ؛ اي خداي من و اي آقاي من! تو ميداني كه من نه از خوف آتش دوزخ تو گريه ميكنم، و نه به خاطر اشتياق بهشت تو، بلكه حبّ و عشق تو در قلبم گره خورده كه قرار و صبر ندارم تا تو را (با چشم دل) بنگرم و به درجة نهايي عرفان و يقين برسم، و مرا به عنوان حبيب درگاهت بپذيري.» خداوند به شعيب فرمود: «اكنون كه داراي چنين حالتي هستي به زودي كليم و هم سخن خودم موسي ـ عليه السلام ـ را خدمتگزار تو ميكنم.»[1] سفارش شعيب به نماز شعيب ـ عليه السلام ـ بسيار نماز ميخواند، و به مردم ميگفت: نماز بخوانيد چرا كه نماز انسان را از كارهاي زشت و گناه باز ميدارد، ولي آن قوم نادان كه رابطة بين نماز و ترك گناه را درك نميكردند، از روي مسخره به آن حضرت ميگفتند: «آيا اين وِردْها و ذكر و حركات تو به تو فرمان ميدهد كه ما سنّت نياكان و فرهنگ مذهبي خود را ترك كنيم، و يا نسبت به اموالمان بياختيار باشيم، تو كه يك آدم بردبار و خوش فهم بودي، حالا چرا چنين شدهاي؟» (مضمون آيه 87 سورة هود)[2][1] . علل الشرايع، ص 30 و 31؛ بحار، ج 12، ص 381؛ چنان كه در شرح زندگي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ ذكر خواهد شد، حضرت موسي ـ عليه السلام ـ بيش از ده سال چوپان حضرت شعيب ـ عليه السلام ـ گرديد. [2] . مجمع البيان، ج 5، ص 188. سليمان يكي از پيامبران بزرگي كه هم داراي مقام نبوّت بود و هم داراي حكومت بينظير و بسيار وسيع، حضرت سليمان بن داوود ـ عليه السلام ـ است كه نام مباركش هفده بار در قرآن آمده است. او با يازده واسطه به حضرت يعقوب ـ عليه السلام ـ ميرسد و از پيامبران بزرگ بني اسرائيل ميباشد. سليمان ـ عليه السلام ـ حكومت وسيعي به دست آورد كه در آن جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند، و بر سراسر زمين فرمانروايي مينمود. خداوند در تمجيد او ميفرمايد: «وَ وَهَبْنا لِداوود سُلَيمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛ ما سليمان را به داوود ـ عليه السلام ـ بخشيديم، چه بندة خوبي! زيرا همواره با خدا ارتباط داشت و به سوي خدا بازگشت ميكرد و به ياد او بود.»[1] امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمين فرمانروايي كردند كه دو نفر از مؤمنان بودند و دو نفر از كافران. مؤمنان عبارت بودند از سليمان و ذو القرنين ـ عليهما السلام ـ ، و كافران عبارت بودند از بخت النصر و نمرود.[2] قرآن در آيه 12 و13 سورة سبأ، گوشهاي از عظمت و امكانات وسيع سليمان را بازگو كرده و چنين ميفرمايد: «و براي سليمان ـ عليه السلام ـ باد را مسخّر كرديم كه صبحگاهان مسير يك ماه را ميپيمود، و عصرگاهان مسير يك ماه را، و چشمة مس (مذاب) را براي او روان ساختيم، و گروهي از جنّ پيش روي او به اذن پروردگارش كار ميكردند، و هر كدام از آنها كه از فرمان ما سرپيچي ميكرد، او را عذاب آتش سوزان ميچشانديم. آنها هر چه سليمان ـ عليه السلام ـ ميخواست برايش درست ميكردند، معبدها، تمثالها، ظروف بزرگ غذا همانند حوضها، و ديگهاي ثابت (كه از بزرگي قابل حمل و نقل نبود، و به آنان گفتيم: ) اي آل داوود! شكر (اين همه نعمت را) بجا آوريد، ولي عدة كمي از بندگان من شكر گزارند.[3] آري خداوند مواهب عظيمي به اين پيامبر بزرگ داد، مركبي بسيار سريع و تندرو كه با آن ميتوانست در مدتي كوتاه، سراسر كشور پهناورش را سير كند، موادّ معدني فراوان براي انواع صنايع و نيروي فعال كافي براي شكل دادن به اين مواد معدني به او عطا كرد. او با بهره گيري از اين وسايل، معابد بزرگي ساخت. و مردم را به عبادت خداي يكتا ترغيب نمود، و براي پذيرايي از لشكريان و مستضعفان، امكانات وسيعي در اختيارش قرار گرفت و در برابر اين همه مواهب، خداوند به او دستور شكرگزاري داد. حضرت سليمان در سيزده سالگي حكومت را به دست گرفت و چهل سال حكومت كرد و در سن 53 سالگي از دنيا رفت.[4] عظمت مقام ظاهري و باطني حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ بسيار وسيع و بينظير بود. در اين جا در ميان صدها نمونه، به سه نمونة زير توجه كنيد: 1. دعاي مورچه در زمان حضرت سليمان، بر اثر نيامدن باران، قحطي شديد به وجود آمد. ناچار مردم به حضور حضرت سليمان آمدند و از قحطي شكايت كردند و درخواست نمودند تا حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ براي طلب باران، نماز «استسقاء» بخواند. سليمان ـ عليه السلام ـ به آنها گفت: فردا پس از نماز صبح، با هم براي انجام نماز استسقاء به سوي بيابان حركت ميكنيم. فرداي آن روز مردم جمع شدند و پس از نماز صبح، به طرف بيابان حركت كردند. ناگهان سليمان ـ عليه السلام ـ در مسير راه مورچهاي را ديد كه پاهايش را روي زمين نهاده و دستهايش را به سوي آسمان بلند نموده و ميگويد: «خدايا ما نوعي از مخلوقات تو هستيم و از رزق تو، بينياز نيستيم. ما را به خاطر گناهان انسانها به هلاكت نرسان.» سليمان ـ عليه السلام ـ رو به جمعيت كرد و فرمود: «به خانههايتان باز گرديد، خداوند شما را به خاطر غير شما (مورچگان) سيراب كرد!» در آن سال آن قدر باران آمد كه سابقه نداشت.[5] آري گناه موجب بلا از جمله قحطي خواهد شد. 2. گريز از مرگ!! در زمان حكومت حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ ، مردي ساده انديش، در حالي كه سخت ترسيده و وحشت كرده بود و چهرهاش زرد و لبهايش كبود شده بود به سراي سليمان ـ عليه السلام ـ پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: «اي سليمان به من پناه بده». سليمان به او گفت: «چه شده؟» او عرض كرد: «عزرائيل با خشم به من نگاه كرد، وحشت كردم، از شما تقاضاي عاجزانه دارم كه به باد فرمان بدهي كه مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائيل رهايي يابم. سليمان به تقاضاي او توجه كرد.[6] باد را فرمود تا او را شتاب بُرد سوي خاك هندستان بر آب روز بعد، سليمان ـ عليه السلام ـ ، عزرائيل را ديد و گفت: «چرا به اين بينوا، با ديدة خشم آلود، نگاه كردي كه از وطن، آواره و بيخانمان شد». عزرائيل گفت: «خداوند فرموده بود كه من جان او را در هندوستان قبض كنم و چون او را در اين جا ديدم، از اين رو در فكر فرو رفتم و حيران شدم؛ با تعجّب گفتم اگر او داراي صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز كند، به آن جا نميرسد: چون به امر حق به هندستان شدم ديدمش آن جا و جانش بِستُدم[7] به هندوستان رفتم و ديدم او آن جا است، و در نتيجه جانش را گرفتم.» 3. پاسخ جنّ بزرگ، به سؤالات سليمان حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ از پيامبراني بود كه خداوند او را بر جنّ و انس و... مسلّط نموده بود. روزي چند نفر از اصحاب خود را همراه يكي از جنّهاي بزرگ و گردنكش فرستاد، تا چند ساعتي به ميان مردم بروند و گردش كنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: در اين سير و سياحت هر چه را از آن جنّ شنيديد به خاطر بسپاريد و وقتي نزد من آمديد براي من بيان كنيد. آنها همراه آن جنّ سركش حركت كردند تا به بازار رسيدند و امور زير را از آن جنّ ديدند: 1. ديدند آن جنّ به آسمان نگاه كرد و سپس به مردم نگريست و سرش را تكان داد. 2. از آن جا عبور نمودند تا به خانهاي رسيدند، شخصي از دنيا رفته و بستگان او گريه ميكنند. آن جنّ وقتي كه آن منظره را ديد خنديد. 3. از آن جا عبور نمودند و افرادي را ديدند كه سير را با پيمانه ميفروشند، ولي فلفل را با وزن (و سنجش دقيق ترازو) ميفروشند. آن جنّ با ديدن آن منظره خنديد. 4. از آن جا عبور نمودند و به گروهي رسيدند. ديدند آنها ذكر خدا ميگويند و به ياد خدا به سر ميبرند، ولي گروه ديگري در كنار آنها هستند و به امور بيهوده و باطل سرگرم ميباشند. آن جنّ سرش را تكان داد و لبخند زد. ياران سليمان ـ عليه السلام ـ ، از اين سير و عبور بازگشتند و جريان را (در چهار مورد فوق به سليمان ـ عليه السلام ـ گزارش دادند. سليمان ـ عليه السلام ـ آن جنّ را احضار كرد و از او از چهار موضوع مذكور پرسيد: 1. وقتي كه به بازار رسيدي، چرا سرت را به آسمان بلند نمودي. و سپس به زمين و مردم نگاه كردي و سرت را تكان دادي؟ جنّ گفت: فرشتگان را بالاي سر مردم ديدم كه اعمال آنها را با شتاب مينوشتند. تعجّب كردم كه آنها اين گونه با شتاب مينويسند ولي انسانها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادي خود) هستند. 2. وقتي كه به خانهاي وارد شدي، شخصي مرده بود و حاضران گريه ميكردند، چرا خنديدي؟ جنّ گفت: خندهام از اين رو بود كه آن شخص مرده، به بهشت رفت، ولي حاضران (به جاي خوشحالي) گريه ميكردند. 3. چرا وقتي كه ديدي سير را با پيمانه، و فلفل را با وزن ميفروشند خنديدي؟ جنّ گفت: ازاين رو كه ديدم سير را با آن همه ارزش، كه كيمياي درمان است با پيمانه ميفروشند، ولي فلفل را كه ماية بيماري است با وزن دقيق به فروش ميرسانند! از اين رو از روي تعجّب خنديدم. 4. چرا در مورد آن دو گروه كه يكي در ياد خدا و ديگري سرگرم لهو و امور بيهوده بودند، سر تكان دادي و خنديدي؟ جنّ گفت: زيرا تعجب كردم كه دو گروه، هر دو انسانند، ولي گروه اول بيدار در ياد خدايند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بيهودگي هستند.[8] قضاوت سليمان، و جانشيني او از داوود ـ عليه السلام ـ حضرت داوود ـ عليه السلام ـ (از پيامبران خدا بود و سالها در ميان قوم خود، به هدايت مردم پرداخت. در اواخر عمر) از طرف خدا به او وحي شد: «از خاندان خود، وصي و جانشين براي خود تعيين كن». حضرت داوود ـ عليه السلام ـ چندين فرزند (از همسران مختلف) داشت. يكي از پسرانش نوجواني بود كه مادر او نزد حضرت داوود ـ عليه السلام ـ به سر ميبرد، و داوود ـ عليه السلام ـ مادر او را (كه يكي از همسرانش بود) دوست داشت. حضرت داوود ـ عليه السلام ـ پس از دريافت وحي مذكور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت: «خداوند به من وحي كرده تا از خاندانم، يكي از آنها را براي خود وصي و جانشين قرار دهم.» همسر داوود: خوب است كه آن وصي، پسر من باشد. داوود: من نيز، قصدم همين بود، ولي در علم حتمي خدا گذشته كه وصي من «سليمان» (پسر ديگرم) است. از سوي خدا وحي ديگري به داوود ـ عليه السلام ـ شد كه قبل از رسيدن فرمان من شتاب نكن. از اين وحي، چندان نگذشت كه دو مرد كه با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود ـ عليه السلام ـ براي قضاوت آمدند. آنها به داوود ـ عليه السلام ـ گفتند: يكي از ما دامدار است، و ديگري باغدار ميباشد. خداوند به داوود ـ عليه السلام ـ وحي كرد: پسران خود را نزد خود جمع كن و به آنها بگو هر كس در مورد نزاع اين دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحيح كند او وصي تو بعد از تو است.[1]. سورة ص، 30. [2]. سفينة البحار، ج 1، ص 60 (واژة بخت). [3]. سورة سبأ، 12 و 13. [4]. محاسن البرقي، ص 193؛ بحار، ج 14، ص 73. مطابق بعضي از روايات،حضرت سليمان 712 سال عمر كرد (اكمال الدين صدوق، ص 289؛ بحار، ج 14، ص 140). [5]. روضة الكافي، ص 246. [6]. سليمان در توجّه به مستضعفان به گونهاي بود كه وقتي صبح ميشد از اشراف و رجال ثروتمند روي بر ميگرداند و نزد مستمندان و تهيدستان ميآمد و با آنها مينشست و ميفرمود: «مِسكينٌ مَعَ المَساكين؛ مستمندي همراه مستمندان است.» (بحار، ج 14، ص 83). [7]. ديوان مثنوي، دفتر 1، ص 28 (به خط ميرخاني). [8]. اقتباس از بحار، ج 14، ص 79. *گزارش عجيب هُدهُد به سليمان ـ عليه السلام ـ حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ با تمام حشمت و شكوه و قدرت بينظير بر جهان حكومت ميكرد. پايتخت او بيت المقدس در شام بود. خداوند نيروهاي عظيم و امكانات بسيار در اختيار او قرار داده بود،تا آن جا كه رعد و برق و جن و انس و همة پرندگان و چرندگان و حيوانات ديگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همة آنها را ميدانست. هدف حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ اين بود كه همة انسانها را به سوي خدا و توحيد و اهداف الهي دعوت كند و از هرگونه انحراف و گناه باز دارد و همة امكانات را در خدمت جذب مردم به سوي خدا قرار دهد. در همين عصر در سرزمين يمن، بانويي به نام «بُلْقَيس» بر ملت خود حكومت ميكرد و داراي تشكيلات عظيم سلطنتي بود. ولي او و ملتش به جاي خدا، خورشيد پرست و بت پرست بودند و از برنامههاي الهي به دور بوده و راه انحراف و فساد را ميپيمودند. بنابراين لازم بود كه حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ با رهبريها و رهنمودهاي خردمندانة خود آنها را از بيراهه و كجرويها به سوي توحيد دعوت كند. و مالارياي بت پرستي را كه واگير نيز بود، ريشه كن نمايد. روزي حضرت سليمان بر تخت حكومت نشسته بود. همة پرندگان كه خداوند آنها را تحت تسخير سليمان قرار داده بود با نظمي مخصوص در بالاي سر سليمان كنار هم صف كشيده بودند و پر در ميان پر نهاده و براي تخت سليمان سايهاي تشكيل داده بودند تا تابش مستقيم خورشيد، سليمان را نيازارد. در ميان پرندگان، هُدهُد (شانه به سر) غايب بود، و همين امر باعث شده بود به اندازة جاي خالي او نور خورشيد به نزديك تخت سليمان بتابد. سليمان ديد روزنهاي از نور خورشيد به كنار تخت تابيده، سرش را بلند كرد و به پرندگان نگريست دريافت هُدهُد غايب است. پرسيد: «چرا هُدهُد را نميبينم، او غايب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبيهي شديد كرده يا ذبح ميكنم مگر اين كه دليل روشني براي عدم حضورش بياورد.» چندان طول نكشيد كه هُدهُد به محضر سليمان ـ عليه السلام ـ آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ چنين گزارش داد: «من از سرزمين سبأ، (واقع در يمَن) يك خبر قطعي آوردهام. من زني را ديدم كه بر مردم (يمن) حكومت ميكند و همه چيز مخصوصاً تخت عظيمي را در اختيار دارد. من ديدم آن زن و ملتش خورشيد را ميپرستند و براي غير خدا سجده مينمايند، و شيطان اعمال آنها را در نظرشان زينت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدايت نخواهند شد، چرا كه آنها خدا را پرستش نميكنند...! آن خداوندي كه معبودي جز او نيست و پروردگار و صاحب عرش عظيم است.»[1] حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ عذر غيبت هُدهُد را پذيرفت، و بيدرنگ در مورد نجات ملكة سبأ و ملتش احساس مسؤوليت نمود و نامهاي براي ملكة سبا (بُلْقَيس) فرستاد و او را دعوت به توحيد كرد. نامه كوتاه اما بسيار پر معنا بود و در آن چنين آمده بود: «به نام خداوند بخشندة مهربان ـ توصية من اين است كه برتري جويي نسبت به من نكنيد و به سوي من بياييد و تسليم حق گرديد.»[2] سليمان ـ عليه السلام ـ نامه را به هُدهُد داد و فرمود: «ما تحقيق ميكنيم تا ببينيم تو راست ميگويي يا دروغ؟ اين نامه را ببر و بركنار تخت ملكة سبأ بيفكن، سپس برگرد تا ببينيم آنها در برابر دعوت ما چه ميكنند؟!» هُدهُد نامه را با خود برداشت و از شام به سوي يمن ره سپرد و از همان بالا نامه را كنار تخت بُلْقَيس انداخت. ردّ هديه بُلْقَيس از جانب سليمان ـ عليه السلام ـ بُلْقَيس در كنار تخت خود نامهاي يافت كه پس از خواندن آن دريافت كه نامه از طرف شخص بزرگي براي او فرستاده شده است و مطالب پرارزشي دارد. بزرگان كشور خود را به گرد هم آورد و با آنها در اين باره مشورت كرد. آنها گفتند: «ما نيروي كافي داريم و ميتوانيم بجنگيم و هرگز تسليم نميشويم.» ولي بُلْقَيس اتخاذ طريق مسالمت آميز را بر جنگ ترجيح ميداد و اين را دريافته بود كه جنگ موجب ويراني ميشود، و تا راه حلّي وجود دارد نبايد آتش جنگ را برافروخت. او پيشنهاد كرد كه: هديهاي گرانبها براي سليمان ميفرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر ميآورند.[3]
بُلْقَيس در جلسة مشورت گفت: من با فرستادگان هديه براي سليمان، او را امتحان ميكنم. اگر او پيامبر باشد ميل به دنيا ندارد و هدية ما را نميپذيرد، و اگر شاه باشد، ميپذيرد. در نتيجه اگر دريافتيم او پيامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهيم داشت و بايد تسليم حق گرديم. بُلْقَيس گوهر بسيار گرانبهايي را در ميان حُقّه (ظرف مخصوصي) نهاد و به فرستادگان گفت: «اين گوهر را به سليمان ميرسانيد و اهداء ميكنيد.»[4] فرستادگان ملكة سبأ به بيت المقدس و به محضر حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ آمدند و هداياي ملكة سبأ را به حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ تقديم نمودند، به گمان اين كه سليمان از مشاهدة آن هدايا، خشنود ميشود و به آنها شادباش ميگويد. امّا همين كه با سليمان روبرو شدند، صحنة عجيبي در برابر آنان نمايان شد. سليمان ـ عليه السلام ـ نه تنها از آنها استقبال نكرد، بلكه به آنها گفت: «آيا شما ميخواهيد مرا با مال خود كمك كنيد درحالي كه اين اموال در نظر من بيارزش است، بلكه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشي در برابر مقام نبوّت و علم و هدايت دارد، اين شما هستيد كه به هداياي خود شادمان ميباشيد. «فَما آتانِي اللَّهُ خَيرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيتِكُمْ تَفْرَحُونْ» آري اين شما هستيد كه مرعوب و شيفتة هداياي پر زرق و برق ميشويد، ولي اينها در نظر من كم ارزشند. سپس سليمان ـ عليه السلام ـ با قاطعيت به فرستادة مخصوص ملكة سبأ فرمود: «به سوي ملكة سبأ و سران كشورت باز گرد و اين هدايا را نيز با خود ببر، اما بدان ما به زودي با لشكرهايي به سراغ آنها خواهيم آمد كه توانايي مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آنها را از آن سرزمين آباد (يمن) خارج ميكنيم در حالي كه كوچك و حقير خواهند بود.»[5] پيوستن بُلقيس به سليمان ـ عليه السلام ـ و ازدواج با او فرستادة مخصوص سليمان با همراهان به يمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سليمان و نپذيرفتن هديه را به ملكة سبأ گزارش دادند. بُلْقَيس دريافت كه ناگزير بايد تسليم فرمان سليمان (كه فرمان حق و توحيد است) گردد و براي حفظ و سلامت خود و جامعه هيچ راهي جز پيوستن به امّت سليمان ندارد. به دنبال اين تصميم با جمعي از اشراف قوم خود حركت كردند و يمن را به قصد شام ترك گفتند، تا از نزديك به تحقيق بيشتر بپردازند. هنگامي كه سليمان از آمدن بُلْقَيس و همراهانش به طرف شام اطلاع يافت، به حاضران فرمود: «كدام يك از شما توانايي داريد، پيش از آن كه آنها به اين جا آيند، تخت ملكه سبأ را براي من بياوريد.» عفريتي از جنّ (يعني يكي از گردنكشان جنيان) گفت: من آن را نزد تو ميآورم، پيش از آن كه از مجلست برخيزي. اما «آصف بن برخيا» كه از علم كتاب آسماني بهرهمند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن كه چشم بر هم زني، نزد تو خواهم آورد.» لحظهاي نگذشت كه سليمان، تخت بُلْقَيس را در كنار خود ديد و بيدرنگ به ستايش و شكر خدا پرداخت و گفت: «هذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ؛ اين موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا ميآورم، يا كفران ميكنم.»[6] سپس سليمان ـ عليه السلام ـ دستور داد تا تخت را اندكي جابجا كرده و تغيير دهند تا وقتي كه بُلْقَيس آمد، ببينند در مقابل اين پرسش كه آيا اين تخت تو است يا نه، چه جواب ميدهد. طولي نكشيد كه بُلْقَيس و همراهان به حضور سليمان آمدند. شخصي به تخت او اشاره كرد و به بُلْقَيس گفت: «آيا تخت تو اين گونه است؟!». بُلْقَيس دريافت كه تخت خود اوست و از طريق اعجاز، پيش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهدة اين معجزه، تسليم حق شد و آيين حضرت سليمان را پذيرفت. او قبلاً نيز نشانههايي از حقّانيت نبوّت سليمان را دريافته بود، به هر حال به آيين سليمان پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوي يكتا پرستي كوشيدند.[7] چگونگي ملاقات بُلْقَيس با سليمان، و ايمان آوردن او قبل از ورود بُلْقَيس به قصر سليمان، سليمان ـ عليه السلام ـ دستور داده بود صحن يكي از قصرها را از بلور بسازند، و از زير بلورها آب جاري عبور دهند. (و اين دستور به خاطر جذب دل بُلْقَيس، و يك نوع اعجاز بود) هنگامي كه ملكة سبأ با همراهان وارد قصر شد، يكي از مأموران قصر به او گفت: «داخل صحن قصر شو!» ملكه هنگام ورود به صحن قصر گمان كرد كه سراسر صحن را نهر آب فراگرفته است، از اين رو تا ساق، پاهايش را برهنه كرد تا از آن آب بگذرد، در حالي كه حيران و شگفت زده شده بود كه آب در اين جا چه ميكند؟ اما به زودي سليمان ـ عليه السلام ـ او را از حيرت بيرون آورد و به او فرمود: «اين حياط قصر است كه از بلور صاف ساخته شده است، اين آب نيست كه موجب برهنگي پاي تو شود.»[8] پس از آن كه ملكة سبأ نشانههاي متعدّدي از حقّانيت دعوت سليمان ـ عليه السلام ـ را مشاهده كرد و از طرفي ديد كه با آن همه قدرت، او داراي اخلاق نيك مخصوصي است كه هيچ شباهتي به اخلاق شاهان ندارد، از اين رو با صدق دل به نبوت سليمان ـ عليه السلام ـ ايمان آورد و به خيل صالحان پيوست.[1]. نمل، 20 تا 26؛ تفسير القُمّي. اين مطلب حاكي است كه پرندگان داراي هوش و دريافت هستند. [2]. نمل، 30 تا 31. [3]. نمل، 29 تا 35. [4]. بحار، ج 14، ص 111. [5]. نمل، 36 و 37. [6]. نمل، 40. [7]. بحار، ج 14، ص 112. [8]. نمل، 41. *براي يك رهبر حق، مسألة عدالت و پارسايي از مهمترين ويژگيهايي است كه موجب عدالت گستري و امنيت و سلامتي جامعه شده، و مردم را از دلبستگيهايي كه موجب دوري از خدا پرستي و خالص ميگردد حفظ ميكند. حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ در عين آن كه داراي آن همه قدرت و مكنت بود، هرگز مغرور نشد و از حريم عدالت و پارسايي و ساده زيستي خارج نگرديد. و اگر داراي قصرهاي عالي و بلورين بود، آن قصرها را براي زندگي مرفه خود نميخواست بلكه يك نوع اعجاز مقام پيامبري او در شرايط آن عصر بود، تا همه را به سوي خداي يكتا و بيهمتا جذب كند. شيوة زندگي او چنين بود كه وقتي صبح ميشد، از اشراف و ثروتمندان روي ميگردانيد و نزد مستمندان و فقيران ميرفت و كنار آنها مينشست و ميگفت: «مِسكينَ مَعَ الْمَساكِينِ؛ مسكين و بينوايي همنشين مسكينان و بينوايان است.» وقتي كه شب ميشد، لباس زِبر مويين ميپوشيد، و آن را به شدت برگردنش ميبست، و همواره تا صبح گريان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبيلهايي كه ميبافت، غذاي مختصري تهيه ميكرد و ميخورد، و راز اين كه درخواست ملك و حكومت بينظير از خدا كرد اين بود كه بر كافران و حكومت آنها غالب و پيروز گردد. از عدالت و مهرباني او نسبت به زير دستان اين كه؛ امام سجّاد ـ عليه السلام ـ فرمود: علت اين كه بر سر پرنده قُنْبَره[1] كاكلي مانند تاج قرار دارد، اين است كه حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ دست مرحمت بر سر او كشيد، و چنين تاجي بر اثر آن، در سر او پديدار گشت، كه داستانش چنين است: روزي قُنْبَره نر ميخواست با قنبرة ماده همبستر شود، ولي قنبره ماده امتناع ميورزيد. قنبرة نر به او گفت: «از من جلوگيري نكن ميخواهم از تو داراي فرزندي شوم كه ذاكر خدا باشد.» قنبرة ماده با شنيدن اين سخن، تقاضاي همسرش را پذيرفت. سپس وقتي كه خواست تخم بگذارد، در مورد مكان تخم گذاري حيران بود. قنبرة نر به او گفت: «رأي من اين است كه در نزديك جاده تخم گذاري كن. كه هر كس تو را ديد گمان كند تو براي جمع كردن دانه از جاده به آن جا آمدهاي، در نتيجه كاري به تو نداشته باشد.» قنبرة ماده پيشنهاد همسرش را پذيرفت و در كنار جاده تخم گذاري كرد و روي تخمش نشست، تا وقتي كه زمان بيرون آمدن جوجهاش از تخم نزديك گرديد. روزي اين دو پرندة نر و ماده ناگهان باخبر شدند كه حضرت سليمان با لشكر عظميش به حركت در آمدهاند، و پرندگان بر روي سپاه او سايه افكندهاند. قنبرة ماده به همسرش گفت: «اين سليمان ـ عليه السلام ـ است كه با لشكرش به طرف ما ميآيند كه از اين جا عبور كنند، من ترس آن دارم كه خودم و تخمهايم زير پاي آنها نابود شويم.» قنبرة نر گفت: «سليمان ـ عليه السلام ـ مردي مهربان است، ناراحت نباش. آيا در نزد تو چيزي هست كه آن را براي جوجههايت اندوخته باشي؟» قنبرة ماده گفت: «آري در نزد من ملخي هست كه آن را براي جوجهها اندوختهام آيا در نزد تو چيزي هست؟» قنبرة نر گفت: «در نزد من يك دانه خرما وجود دارد كه براي جوجهها اندوختهام.» قنبرة ماده گفت: «تو خرمايت، و من ملخم را برگيريم و وقتي كه سليمان ـ عليه السلام ـ از اين جا عبور كرد، نزد او برويم و آنها را به او اهدا كنيم، زيرا سليمان ـ عليه السلام ـ هديه را دوست دارد.» قنبرة نر خرماي خود را به منقار گرفت، و قنبرة ماده ملخ خود را بين دو پايش گرفت، و نزد سليمان ـ عليه السلام ـ رفتند. سليمان ـ عليه السلام ـ بر بالاي تختش بود. از آنها استقبال كرد و قنبرة نر در طرف راست او، و قنبرة ماده در طرف چپ او نشستند. سليمان ـ عليه السلام ـ از آنها احوالپرسي كرد و آنها نيز ماجراي زندگي خود را به عرض سليمان ـ عليه السلام ـ رساندند. سليمان ـ عليه السلام ـ هدية آنها را پذيرفت و لشكرش را از آن جا دور ساخت تا آنها و تخمهايشان را پايمال نكنند، و بر سر آنها دست مرحمت كشيد و براي آنها دعا كرد. بر اثر دعا و مسح دست سليمان ـ عليه السلام ـ تاجي زيبا بر سر آنها روئيده شد.[2] حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ به قدري به ياد خدا بود، كه نه تنها آن همه قدرت و مكنت او را از ياد خدا غافل نساخت، بلكه آن را پلي براي ياد خدا قرار داده بود. روزي شنيد: گنجشكي به همسرش ميگويد: «نزديك من بيا تا با تو همبستر شوم، شايد خداوند فرزندي به ما دهد كه ذكر خداوند متعال بگويد. ساية عمر ما به لب ديوار رسيده، شايد چنين يادگاري بگذاريم!» سليمان ـ عليه السلام ـ از سخن او تعجب كرد و گفت: «هذِهِ النِّيةُ خَيرٌ مِنْ مَمْلِكَتِي؛ اين نيت (داشتن فرزند ذاكر) بهتر از همة مملكت من است.»[3] عشق و دلدادگي سليمان ـ عليه السلام ـ به خدا روزي حضرت سليمان گنجشك نري را ديد كه به همسرش ميگفت: «چرا خود را از من دور ميكني، من اگر بخواهم قبّة قصر سليمان ـ عليه السلام ـ را به منقارم ميگيرم و آن را در درون دريا ميافكنم!» سليمان ـ عليه السلام ـ از سخن او خنديد، سپس آن دو گنجشك را احضار كرد، به گنجشك نر فرمود: «تو چگونه ميتواني قبة قصر سليمان را به منقار بگيري و به دريا بيفكني؟!» گنجشك گفت: «نه اي رسول خدا! چنين تواني ندارم، ولي مرد گاهي نزد همسرت خود را بزرگ جلوه ميدهد و لاف و گزاف ميگويد، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نيست.» حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ به گنجشك ماده گفت: «چرا خود را در اختيار همسرش قرار نميدهي، با اين كه او تو را دوست دارد؟» گنجشك ماده در پاسخ گفت: «اي پيامبر خدا او عاشق نيست بلكه ادعاي عشق ميكند، زيرا جز من، به غير من نيز عشق ميورزد.» اين سخن اثر عميقي در قلب سليمان نهاد، به طوري كه گرية شديدي كرد، و از مردم دوري نمود و چهل روز در درگاه خدا ناليد و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غير خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غير خدا مخلوط نسازد.[4] غذا رساني به كرمي در درون سنگي در ميان دريا روزي حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچهاي افتاد كه دانة گندمي را با خود به طرف دريا حمل ميكرد. سليمان ـ عليه السلام ـ هم چنان به او نگاه ميكرد كه ديد او به نزديك آب دريا رسيد. در همان لحظه قورباغهاي سرش را از آب دريا بيرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر ميكرد، ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بيرون آمد، ولي دانة گندم را همراه خود نداشت. سليمان ـ عليه السلام ـ آن مورچه را طلبيد، و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا در قعر اين دريا سنگي توخالي وجود دارد، و كرمي در درون آن زندگي ميكند، خداوند آن را در آن جا آفريد، او نميتواند از آن جا خارج شود و من روزي او را حمل ميكنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا در درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است ميبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ ميگذارد، من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم ميرسانم و دانة گندم را نزد او ميگذارم و سپس باز ميگردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد ميشوم، او در ميان آب شناوري كرده و مرا به بيرون آب دريا ميآورد و دهانش را باز ميكند و من از دهان او خارج ميشوم.» سليمان به مورچه گفت: «وقتي كه دانة گندم را براي آن كرم ميبري، آيا سخني از او شنيدهاي؟» مورچه گفت آري او ميگويد: «يا مَنْ لا ينْسانِي فِي جَوْفِ هذِهِ الصَّخْرَةِ تَحْتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزْقِكَ، لا تَنْسِ عِبادَكَ الْمُؤْمِنِينَ بِرَحْمَتِكَ؛ اي خدايي كه رزق و روزي مرا در درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نميكني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.»[5] شكايت مار از سليمان ـ عليه السلام ـ روزي يك مار نزد سليمان ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: «فلان شخص دو فرزندم را كشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام كنيد.» سليمان ـ عليه السلام ـ فرمود: «انسان مسلمان را به خاطر كشتن مار نميكشند.» مار گفت: «اي پيامبر خدا، در اين صورت از شما ميخواهم كه او را سرپرست اوقاف كنيد، تا (بر اثر عدم مراقبت در اجراي صحيح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهاي آن جا از او انتقام بگيرم.»[6] اين روايت بيانگر آن است كه مسؤوليت سرپرستي چيزي كه وقف شده بسيار خطير و دشوار است. كساني كه چنين مسؤوليتي را ميپذيرند بايد به طور كامل متوجه باشند كه در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفتهاند، مبادا در مورد اجراي صحيح آن موقوفه، كوتاهي يا سهل انگاري كنند، كه كيفرش بسيار شديد و طاقت فرسا است. پذيرش رأي خارپشت حضرت جبرئيل از جانب خداوند به حضور سليمان ـ عليه السلام ـ آمد و ظرفي پر از آب آورد و گفت: «اين آب، آب حيات است (يعني اگر از آن بنوشي هميشه تا روز قيامت زنده و جاويد ميماني) خداوند تو را مخير نموده است كه از آن بنوشي يا ننوشي.» سليمان ـ عليه السلام ـ با جن و انس و حيوانات در اين باره مشورت كرد، همه گفتند: بايد از آن بنوشي تا زندگي جاويد پيدا كني.[1]. چكاوك، تاج به سر. [2]. فروع كافي، ج 2، ص 146؛ بحار، ج 14، ص 82. [3]. بحار، ج 14، ص 95. [4]. بحار، ج 14، ص 95. [5]. دعوات الرّاوندي، طبق نقل بحار، ج 14، ص 97 و 98. [6]. زهر الرّبيع، ص 11. *گياه هشدار دهندة مرگ روايتشده: حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ در مسجد بيت المقدس گاه به مدت يك سال و گاه دو سال و گاه يك ماه و دو ماه، اعتكاف مينمود، روزه ميگرفت و به عبادت و شب زندهداري ميپرداخت. در سال آخر عمر، هر روز صبح كنار گياه تازهاي كه در صحن مسجد روييده ميشد ميآمد و نام آن را از همان گياه ميپرسيد، و نفع و زيانش را از آن سؤال ميكرد، تا اين كه در يكي از صبحها گياه تازهاي را ديد، كنارش رفت و پرسيد: «نامت چيست؟» پاسخ داد «خُرنُوب» سليمان ـ عليه السلام ـ پرسيد: «براي چه آفريده شدهاي؟» خرنوب گفت: «براي ويران كردن.» (با ريشههايم زير ساختمانها ميروم و آن را خراب ميكنم.) سليمان ـ عليه السلام ـ دريافت كه مرگش نزديك شده است، به خدا عرض كرد: «خدايا! مرگ مرا از جنّيان بپوشان، تا هم بناي ساختمان مسجد را به پايان برسانند، و هم انسانها بدانند كه جنّها علم غيب نميدانند.» سليمان ـ عليه السلام ـ به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالي كه ايستاده و بر عصايش تكيه داده بود، از دنيا رفت. مدّتي به همان وضع ايستاده بود و جنّها به تصوّر اين كه او زنده است و نگاه ميكند، كار ميكردند. سرانجام موريانهاي وارد عصاي او شد و درون آن را خورد. عصا شكست و سليمان ـ عليه السلام ـ به زمين افتاد. آن گاه همه فهميدند كه او از دنيا رفته است.[1] مولانا در كتاب مثنوي، اين داستان را نقل كرده، و در پايان داستان چنين ذكر نموده كه سليمان ـ عليه السلام ـ پس از آن كه فهميد اجلش نزديك شده گفت: «تا من زندهام به مسجد اقصي آسيب نميرسد». آن گاه چنين نتيجه گيري ميكند: «مسجد اقصاي دل ما تا آخر عمر با ما است، ولي عوامل هوي و هوس و همنشينان نااهل،مانند گياه خُرْنُوب در آن ريشه دوانيده و سرانجام كاشانة دل را ويران ميسازد. بنابراين همان هنگام كه احساس كردي چنين گياهي قصد راهيابي به دلت را نموده، با شتاب از آن بگريز و علاقة خود را از آن قطع كن. خودت را هم چون سليمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا كه تا سليمان است، مسجد آسيب نميبيند، زيرا سليمان مراقب عوامل ويرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگيري خواهد كرد. و استان از دست بيگانه سلاح تا ز تو راضي شود علم و صلاح چون سلاحش هست و عقلش ني، ببند دست او را ورنه آرد صد گزند تيغ دادن در كف زنگي مست به كه آيد علم، ناكس را به دست[2] چگونگي مرگ سليمان ـ عليه السلام ـ و بيوفايي دنيا خداوند تمام امكانات دنيوي را در اختيار حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ گذاشت تا جايي كه او بر جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلّط بود. او روزي گفت: با آن همه اختيارات و مقامات، هنوز به ياد ندارم كه روزي را با شادي و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خيال راحت، استراحت كنم و شاد باشم. فرداي آن روز فرا رسيد. سليمان وارد قصر خود شد و در قصر را از پشت قفل كرد تا هيچ كس وارد قصر نشود، و خود به نقطة اعلاي قصر رفت و با نشاط به مُلك خود نگريست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند كه كسي وارد قصر نشود. ناگهان سليمان ديد جواني زيبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد. سليمان به او گفت: «چه كسي به تو اجازه داد كه وارد قصر گردي، با اين كه من امروز تصميم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسايش بگذرانم؟!» جوان گفت: «با اجازة خداي اين قصر وارد شدم.» سليمان گفت: «پروردگار قصر، از من سزاوارتر بر قصر است، اكنون بگو بدانم تو كيستي؟» جوان گفت: «اَنَا مُلَكُ المَوتِ؛ من عزرائيل هستم.» سليمان گفت: «براي چه به اين جا آمدهاي؟» عزرائيل گفت: «لِاَقْبِضَ رُوحَكَ؛ آمدهام تا روح تو را قبض كنم.» سليمان گفت: «هرگونه مأموري هستي، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادماني و استراحت من بود، خداوند نخواست كه سرور و شادي من در غير ديدار و لقايش مصرف گردد.» همان دم عزرائيل جان او را قبض كرد، در حالي كه به عصايش تكيه داده بود. مردم و جنّيان و ساير موجودات خيال ميكردند كه او زنده است و به آنها نگاه ميكند. بعد از مدتي بين مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است كه سليمان ـ عليه السلام ـ نه غذا ميخورد، نه آب ميآشامد و نه ميخوابد و هم چنان نگاه ميكند. بعضي گفتند: او خداي ما است، واجب است كه او را بپرستيم. بعضي گفتند: او ساحر است، و خودش را اين گونه به ما نشان ميدهد، و بر چشم ما چيره شده است، ولي در حقيقت چنان كه مينگريم نيست. مؤمنين گفتند: او بنده و پيامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبير ميكند. بعد از اين اختلاف، خداوند موريانهاي به درون عصاي او فرستاد. درون عصاي او خالي شد، عصا شكست و جنّازة سليمان از ناحية صورت به زمين افتاد. از آن پس جنّها از موريانهها تشكّر و قدرداني ميكنند، چرا كه پس از اطلاع از مرگ سليمان ـ عليه السلام ـ دست از كارهاي سخت كشيدند.[3] آري خداوند اين گونه سليمان ـ عليه السلام ـ را از دنيا برد تا روشن سازد كه: چگونه انسان در برابر مرگ، ضعيف و ناتوان است، به طوري كه اجل حتّي مهلت نشستن يا خوابيدن در بستر را به سليمان ـ عليه السلام ـ نداد. و چگونه يك عصاي ناچيز او را مدتي سرپا نگهداشت؟! و چگونه موريانهاي ضعيف او را بر زمين افكند، و تمام رشتههاي كشور او را در هم ريخت؟! تا گردنكشان مغرور عالم بدانند كه هر قدر قدرتمند باشند، به سليمان ـ عليه السلام ـ نميرسند، او چگونه از اين دنياي فاني رخت بر بست، به خود آيند و مغرور نشوند. بدانند كه در برابر عظمت خدا هم چون پر كاهي در مسير طوفان، هيچ گونه ارادهاي ندارند. امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ در ضمن خطبهاي ميفرمايد: «فَلَوْ اَنّ اَحَداً يجِدُ اِلَي الْبَقاءِ سُلَّماً، اَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلاً، لَكانَ ذلِكَ سُلَيمانَ بنِ داوُدَ ـ عليه السلام ـ اَلَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ مَعَ النُّبُوَّةِ وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ فَلَمّا اسْتَوْفي طُعْمَتَهُ، وَ اسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَتْهُ قِسِي الْفَناءِ بِنِبالِ الْمَوْتِ؛ اگر كسي در اين جهان نردباني به عالم بقا مييافت، و يا ميتوانست مرگ را از خود دور كند سليمان بود كه حكومت بر جنّ و انس توأم با نبوّت و مقام والا براي او فراهم شده بود، ولي وقتي كه پيمانة عمرش پر شد، تيرهاي مرگ از مكان فنا به سوي او پرتاب گرديد...»[4][1]. بحار، ج 14، ص 141 و 142. [2]. اقتباس از ديوان مثنوي، به خط ميرخاني، ص 334. [3]. عيون اخبار الرّضا، ج 1، ص 265؛ در قرآن، سورة سبأ، آية 14، به مرگ سليمان اشاره شده است. [4]. نهج البلاغه، خطبه 182. يوسف *نام حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ فرزند يعقوب ـ عليه السلام ـ 27 بار در قرآن آمده است، و يك سورة قرآن يعني سورة دوازدهم قرآن به نام سورة يوسف است كه 111 آيه دارد و از آغاز تا انجام آن پيرامون سرگذشت يوسف ـ عليه السلام ـ ميباشد. و داستان يوسف ـ عليه السلام ـ در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نيكوترين داستانها» معرفي شده، چنان كه در آية 3 سورة يوسف ميخوانيم خداوند ميفرمايد: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَينا إِلَيكَ هذَا الْقُرْآنَ؛ ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن ـ كه به تو وحي كرديم ـ بر تو بازگو ميكنيم.» اكنون به اين داستانها براساس قرآن توجه كنيد: خواب ديدن يوسف ـ عليه السلام ـ يوسف ـ عليه السلام ـ داراي ياده برادر بود، و تنها با يكي از برادرهايش به نام بِنيامين از يك مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچكتر، و بسيار مورد علاقه پدرش يعقوب ـ عليه السلام ـ بود، و هنگامي كه نه سال داشت[1] روزي نزد پدر آمد و گفت: «پدرم! من در عالم خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده ميكنند.» يعقوب كه تعبير خواب را ميدانست به يوسف ـ عليه السلام ـ گفت: «فرزندم! خواب خود را براي برادرانت بازگو مكن كه براي تو نقشة خطرناكي ميكشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر ميگزيند، و از تعبير خوابها به تو ميآموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل ميكند، همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق ـ عليهما السلام ـ تمام كرد، به يقين پروردگار تو دانا و حكيم است.»[2] اين خواب بر آن دلالت ميكرد، كه روزي حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ رييس حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او ميآيند، و به يوسف تعظيم و تجليل ميكنند[3] و سجدة شكر به جا ميآورند.[4] و نظر به اين كه يعقوب ـ عليه السلام ـ روحية فرزندانش را ميشناخت، ميدانست كه آنها نسبت به يوسف ـ عليه السلام ـ حسادت دارند، نبايد حسادت آنها تحريك شود. از سوي ديگر همين خواب ديدن يوسف ـ عليه السلام ـ و الهامات ديگر موجب شد كه يعقوب ـ عليه السلام ـ امتياز و عظمت خاصي در چهرة يوسف ـ عليه السلام ـ مشاهده كرد، و ميدانست كه اين فرزندش پيغمبر ميشود و آيندة درخشاني دارد، از اين رو نميتوانست علاقه و اشتياق خود را به يوسف ـ عليه السلام ـ پنهان سازد، و همين روش يعقوب ـ عليه السلام ـ نسبت به يوسف باعث حسادت برادران ميشد. و طبق بعضي از روايات بعضي از زنهاي يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف را شنيدند و به برادران يوسف ـ عليه السلام ـ خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به يوسف ـ عليه السلام ـ بيشتر شد به طوري كه تصميم خطرناكي در مورد او گرفتند. نيرنگ برادران حسود يوسف ـ عليه السلام ـ يعقوب ـ عليه السلام ـ گرچه در ميان فرزندان رعايت عدالت ميكرد، ولي امتيازات و صفات نيك يوسف ـ عليه السلام ـ به گونهاي بود، كه خواه ناخواه بيشتر مورد علاقة پدر قرار ميگرفت، وانگهي يوسف در ميان برادران ـ جز بنيامين ـ از همه كوچكتر بود و در آن وقت نه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندي بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار ميگيرد. بنابراين حضرت يعقوب ـ عليه السلام ـ بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حسّ حسادت فرزندانش را برانگيزد، بلكه يعقوب مراقب بود كه يوسف ـ عليه السلام ـ خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوي ديگر يوسف ـ عليه السلام ـ در ميان برادران، بسيار زيباتر بود، قامت رعنا و چهرة دل آرا داشت و همين وضع كافي بود كه حسادت برادران ناتنياش را كه از ناحية مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب ـ عليه السلام ـ هيچ گونه تقصير و كوتاهي براي حفظ عدالت نداشت. ولي برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند در جلسة محرمانة خود گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالي كه ما گروه نيرومندي هستيم، قطعاً پدرمان در گمراهي آشكار است. ـ يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دور دستي بيفكنيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه ميكنيد و افراد صالحي خواهيد بود، ولي يكي از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر ميخواهيد كاري انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفكنيد، تا بعضي از قافلهها او را برگيرند، و با خود به مكان دوري ببرند.[5] آري خصلت زشت حسادت باعث شد كه آنها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند، و اكثراً توطئه قتل يوسف بيگناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتي بزرگ دست بزنند، تا عقدة حسادت خود را خالي كنند. در روايت آمده: آن كسي كه در جلسة محرمانه، برادران را از قتل يوسف ـ عليه السلام ـ برحذر داشت، لاوي (يا: روبين، يا يهودا) بود، او گفت: «به قول معروف گرهي كه با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است كه علاقه پدر را نسبت به يوسف ـ عليه السلام ـ قطع كنيم، اين منظور نيازي به قتل ندارد، بلكه يوسف را به فلان چاه كه در سر راه كاروانها است مياندازيم تا بعضي از رهگذرها كه كنار آن چاه براي كشيدن آب ميآيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براي هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد. برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبي همين نقشه و نيرنگ را اجرا نمايند.[6] آري حسادت، خصلتي است كه از آن، خصلتهاي زشت و خطرناك ديگر بروز ميكند، و كليد گناهان كبيره ديگر ميشود، بنابراين براي دوري از بسياري از گناهان بايد، حس شوم حسادت را از صفحة دل بشوييم. نفاق و ظاهر سازي برادران، نزد پدر برادران يوسف با نفاق و ظاهر سازي عجيبي نزد پدرشان حضرت يعقوب ـ عليه السلام ـ آمدند، و با كمال تظاهر به حق به جانبي و اظهار دلسوزي با پدر در مورد يوسف ـ عليه السلام ـ به گفتگو پرداختند تا او را يك روز همراه خودبه صحرا ببرند و در آن جا در كنار آنها بازي كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولي حضرت يعقوب ـ عليه السلام ـ پاسخ مثبت به آنها نميداد، آنها ميگفتند: «پدر جان! چرا تو دربارة برادرمان يوسف ـ عليه السلام ـ به ما اطمينان نميكني؟ در حالي كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاي كافي بخورد و تفريح كند و ما از او نگهباني ميكنيم». يعقوب ـ عليه السلام ـ گفت: من از بردن يوسف، غمگين ميشوم، و از اين ميترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد. برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندي هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزي ممكن نيست، ما به تو اطمينان ميدهيم. يعقوب ـ عليه السلام ـ هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهي پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا اين تلخي را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتري نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف ـ عليه السلام ـ را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقيقه شماري ميكردند كه به زودي ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند. آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهر سازي و چهرة دلسوزانه به چاپلوسي پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند. يعقوب ـ عليه السلام ـ سر و صورت يوسف ـ عليه السلام ـ را شست، لباس نيكو به او پوشانيد، و سبدي پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهداري يوسف ـ عليه السلام ـ سفارش بسيار نمود. كاروان فرزندان يعقوب به سوي صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آنها، به طور مكرر آنها را به حفظ و نگهداري يوسف سفارش مينمود و ميگفت: «به اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش دهيد، و در حفظ او كوشا باشيد». يعقوب با دلي غمبار در حالي كه ميگريست، يوسف ـ عليه السلام ـ را در آغوش گرفت و بوسيد و بوئيد، سپس با او خدا حافظي كرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتي كه آنها از يعقوب فاصلة بسيار گرفتند، كينههايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويي از يوسف ـ عليه السلام ـ پرداختند، يوسف ـ عليه السلام ـ در برابر آزار آنها نميتوانست كاري كند، ولي آنها به گريه و خردسالي او رحم نكردند و آمادة اجراي نقشة خود شدند. آنها كنار درهاي پر از درخت رسيدند و به همديگر گفتند: در همين جا يوسف را گردن ميزنيم و پيكرش را به پاي اين درختها ميافكنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد. بزرگ آنها گفت: «او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه بيفكنيد، تا بعضي از كاروانها بيايند و او را با خود ببرند». مطابق پارهاي از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هرچه يوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند. يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالي كه فرياد ميزد: «سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.»[7] در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگي وجود داشت، يوسف به روي آن سنگ رفت و همانجا ايستاد.[1] . نور الثقلين، ج 2، ص 410. [2] . يوسف، 5 و 6. [3] . چنان كه اين مطلب در آية 100 سورة يوسف آمده است. [4] . نور الثقلين، ج 2، ص 410. [5] . يوسف، 8 و 9. [6] . مجمع البيان، تفسير صافي، جامع الجوامع و نور الثقلين، ذيل آية 9 و 10 سورة يوسف. [7] . تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 413؛ تفسير جامع، ج 3، ص320. *نجات يوسف ـ عليه السلام ـ از چاه به وسيلة كاروان يوسفِ مظلوم، شبهاي تلخي را در ميان چاه گذراند. سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد، ولي خداي يوسف در يادِ او است. او را با الهامهاي حياتبخش دلگرم كرده است. يوسف هر لحظه منتظر است از چاه بيرون آيد. او در هر لحظه در فكر آينده به سر ميبرد. ارتباط دلش با خدا قطع نميگردد. رنج تاريكي شب را با تاريكي قعر چاه و تنهايي و وحشت بر خود هموار ميكند، تا دست تقدير با او چه بازي كند؟ و ديگر چه لباس امتحاني بر تنش كند؟! كارواني كه به همراه شترها و مال التّجاره از مدين به مصر ميرفتند، براي رفع خستگي و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند. بارها را كنار چاه انداختند. مردي را كه «مالك بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيلة دلو آب كشيده براي آنان و حيواناتشان حاضر كند. او وقتي كه دلو را به چاه دراز كرد،هنگام بيرون آوردن، يوسف ريسمان را محكم گرفت. وقتي كه مالك دلو را ميكشيد ناگاه چشمش به پسري ماه چهره افتاد. فرياد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندي داشتم كه به جاي آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. كاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از اين نظر كه سرمايه خوبي به دستشان آمده پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباي يوسف ـ عليه السلام ـ خيره شدند كه مبهوت و شگفت زده گشتند. روايت شده: موقعي كه يوسف را از چاه بيرون آوردند، يكي از حاضران گفت: به اين كودك غريب نيكي كنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: «آن كسي كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهايي نيست».[1] كاروان، يوسف را به عنوان مال التّجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احاديثي، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف ـ عليه السلام ـ به قبر مادرش «راحيل» رسيد. خود را از شتر به زير انداخت،كنار قبر مادر آمد، دردِ دل كرد، اشك ريخت، از جدايي پدر و دوري از وطن سخن گفت، از آزارهاي برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.[2] گرچه يوسف از چاه و وحشت تنهايي قعر آن نجات پيدا كرد، ولي اينك بردهاي است و در فكر آيندهاي تاريك است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقهاي روبرو گردد؟ نجات از چاه و ورود به كاخ كاروانيان وقتي به مصر رسيدند، ميخواستند هر چه زودتر خود را از فكر يوسف ـ عليه السلام ـ راحت كنند. مبادا كسي او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نيست. از اين رو، در حالي كه با نظر بيميلي به يوسف مينگريستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند. از قضا عزيز مصر كه بعضي گفتهاند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقي بود. وقتي يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانة خود آورد. (معلوم است كه چنين كسي كاخ نشين است)، از اين معامله خيلي خشنود بود. وقتي او را وارد كاخ كرد، به همسرش «زليخا» سفارشهاي لازم را در مورد احترام و پذيرايي او نمود. گويند: اسم عزيز، «قطفير» يا «طفير» بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر «ريان بن وليد» يا «اپوفس» يا «اپاپي اوّل» نام داشت. چرا يوسف را با آن كه بينظير بود به اين قيمت بيارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بياعتنا بودند؟ علت واقعي و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صدّيق ـ عليه السلام ـ اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤالها را پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ داده است كه حكايت از دقّت دستگاه پر حكمت خلقت ميكند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولي) است. پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ چنين فرمود: «روزي يوسف جمال خود را در آئينه مشاهده كرد، از زيبائي خويش تعجب نمود، مختصر غروري در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامي بودم قيمت مرا كسي نميدانست كه چقدر است؟!» خداوند خواست او را به اين قيمت كم ارزش با كمال بيميلي فروشندگان بفروشند تا اين تصوّرات را نكند، بلكه به خداي خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند». حضرت رضا ـ عليه السلام ـ فرمود: «قيمت يك سگ شكاري كه اگر كسي او را بكشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند».[3] اينك يوسف در طبقة ديگري قرار گرفته و با طبقة ديگري تماس دارد كه در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نويني در تاريخ شگفت انگيز زندگي يوسف ـ عليه السلام ـ باز ميشود كه براي صاحبان معرفت پندها هست. او از چاه نجات يافت و اينك در آستانة ورود به كاخ است، به قول شاعر: قصة يوسف و آن قوم عجب پندي بود به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي[1] . مجموعة ورّام، ج 1، ص 33. [2] . اقتباس از تفسير سورة يوسف، تأليف اشراقي، ص 40ـ45. [3] . اقتباس از تفسير جامع، ج 3، ص 326. *يوسف كوخ نشين، يوسفِ در به در و اسير و از چاه بيرون آمده، اينك در كاخ به سر ميبرد و روز به روز آثار رشد جسمي و روحي از او پرتو افكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقاري كه دارد نه تنها دل عزيز مصر را تصرّف كرده، بلكه در دلِ همسر عزيز مصر هم جاي گرفته است. بانويي كه ميگويند فرزند نداشته و در بهترين وضع به سر ميبرده و زندگيش را با تفريح و خوشگذراني ميگذراند. اينك عاشقِ دلدادة يوسف گشته و لحظهاي از فكر وي خارج نميشود. زليخا، در خلوتگاه كاخ رفت و آمد كند و قد و بالاي رعناي يوسف را ميبيند، هر چه در اين باره بيشتر فكر ميكند زيادتر بر شگفتيش افزوده ميشود، عجب جواني كه به آراستگيهاي ظاهري و معنوي قرين شده، يك جهان حيا و عفّت و پاكي است، اصلاً در كارهاي او خيانت نيست. «وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يعْلَمُونَ؛ بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مكنت و مقام داديم، و از تعبير خوابها به او بياموزيم، خداوند بر كار خود غالب است، ولي اكثر مردم نميدانند».[1] خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نميكند، يوسفي كه در عنفوان جواني آن قدر عفيف و با كمال باشد، شايستة علم لدنّي و مقام نبوّت است كه خداوند به او بخشيد. «وَ كَذلِكَ نَجْزِي الُْمحْسِنِينَ؛ آري اين چنين نيكوكاران را پاداش ميدهيم».[2] زليخا شب و روز در فكر يوسف است، ولي با هيچ ترفند و نيرنگي نتوانست از يوسف كام بگيرد. در تمام لحظات او را فرشتة عفّت ميديد تا آن كه در يكي از فرصتهاي مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصي آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست يوسف را به طرف خود مايل كند، در حالي كه درهاي قصر را يكي پس از ديگري بسته بود، ولي هر چه طنّازي كرد، يوسف تكان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از پاي در نياورد. زليخا گفت: «زود باش زود باش». يوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من پرستاري خوبي كرد، خيانت نميكنم، هيچ گاه ستمكار راه رستگاري ندارد.» زليخا به ستوه آمد. طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظهاي ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايي داد، او از تمام امور چشم پوشيد فكرش را يكسره كرد و به طرف درِ كاخ به قصد فرار آمد و كاملاً مواظب بود كه در اين حادثه حسّاس نلغزد (و به فرمودة امام سجاد ـ عليه السلام ـ يوسف ديد زليخا پارچهاي روي بت انداخت، يوسف ـ عليه السلام ـ به او گفت: «تو از بتي كه نميشنود و نميبيند و نميفهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا ميكني، آيا من از كسي كه انسانها را آفريد و علم به انسانها بخشيد حيا نكنم؟»[3]
اين فكر برهان پروردگار بود كه در دلِ يوسف جرقّه زد، بيدرنگ از كنار زليخا با سرعت تمام رد شد تا از كاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشتِ در، زليخا يقة يوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، يوسف هم كوشش ميكرد كه در را باز كند. بالاخره يوسف در اين كشمكش، پيروز شد. در را باز كرد، بيرون جهيد، در حالي كه پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولي زليخا دست بردار نبود. ديوانه وار دنبال يوسف ميآمد و حتي پس از آن كه يوسف از كاخ بيرون آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور ميكرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد كه داستانش خاطر نشان خواهد شد. آري، خداوند اين گونه يوسف را ياري كرد، تا عمل خلاف عفّت را از او دور كند، زيرا يوسف از بندگان خالص خداوند بود «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الُْمخْلَصِينَ».[4] به راستي يوسف در اين بحران خطير نيكو مجاهده كرد، چه مجاهدهاي بزرگ كه امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ فرمود: «مَا الْمُجاهِدُ الشَّهيدُ في سَبيلِ اللهِ بِاَعْظَمِ اَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَكادَ الْعَفيفُ اَنْ يكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلائِكَةِ؛ مجاهدي كه در راهِ خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از كسي نيست كه بتواند كار حرامي را انجام دهد ولي عفّت بورزد، حقّاً شخص عفيف و پاكدامن نزديك است فرشتهاي از فرشتگان گردد.»[5] يوسف با اين مجاهدات و نفس كشيها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت. اينك از اين به بعد ميخوانيد كه خداوند با چه مقدمات و ترتيبي در همين دنيا پاداش اين جوانمرد رشيد را داد. جمال يوسف ار داري به حُسن خود مشو غرّه كمال يوسفي بايد ترا تا ماه كنعان شد گواهي كودك شيرخوار بر عفّت يوسف ـ عليه السلام ـ زليخا و يوسف كه با حالي آشفته، نَفَس زنان از كاخ بيرون ميآمدند، عزيز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتي در اين باره انديشيد تا آن كه زليخا، هم براي اين كه خود را تبرئه كند و هم براي اين كه يوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آيا سزاي كسي كه به همسر تو قصد بدي داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و ميخواست به همسر تو بيناموسي كند.» در اين بحران (كه عزيز، همسر زليخا، سخت عصباني شده بود) يوسف با لحن صادقانه و كمال آرامش گفت: «اين زليخا بود كه ميخواست مرا به سوي فساد بلغزاند. من براي اين كه مرتكب گناهي نشوم و خيانت به سرپرستم نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد. از اين رو، ما را با اين حال ديديد، اينك از اين كودكي[6] كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسيد تا او در اين باره داوري كند.» عزيز رو به كودك كرد و گفت: «در اين باره قضاوت كن.» كودك به اذن خداوند با كمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است، يوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دريده شده، يوسف اين قصد را نداشته است.» عزيز چون نگاه كرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت: «اين تهمت و افترا از مكر زنانة شما است. شما زنان در خدغه و فريب زبر دست هستيد. مكر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براي تبرئة خود، اين غلام بيگناه را متهم كردي!» پس از اين ماجرا، عزيز براي حفظ آبروي خود، به يوسف توصيه كرد كه اين موضوع را مخفي بدار، و كسي از اين جريان مطلع نشود. به همسرش نيز اندرز داد كه از خطاي خود توبه كن، تو خطا كار هستي.[7] عزيز ميبايست بيش از اينها همسرش را سرزنش و سركوب كند تا تنبيه شود، ولي گويا نميخواست. يا بر او مسلّط نبود كه بيش از اين او را برنجاند، يا بيغيرت بود؛ از اين رو، اين موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشم پوشي رد شد. آري، يوسف كه در سختترين شرايط هيجان شهوت جنسي، خود را حفظ كند و دامنش را پاك و منزّه نگه دارد، يوسفي كه در معرض خطرناكترين شرايط عمل منافي عفّت قرار گيرد، زن شوهر داري با اطوارها و حركتهاي عاشقانه و التماسها، خود را در اختيار او قرار دهد، ولي او در جواب گويد: «معاذ الله» (خدا نكند به اين عمل منافي عفّت آلوده گردم) و در محيط كاملاً مساعدي، زنجير ضخيم شهوت را پاره كرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او از تهمتهاي ناجوانمردانه حفظ خواهد كرد، حتي كودكي را به سخن گفتن وادار ميكند، تا به عفّت و پاكدامني يوسف داوري كند. بيشرمي زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور ماجراي عشق و دلباختگي زليخا به غلام خود، و روابط ساختگي او و آلودگي او، كم كم از حواشي كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضوع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدارِ دربار كه با زليخا رقابتي هم داشتند اين موضوع را با آب و تاب نقل ميكردند و زليخا را ملامت و سرزنش مينمودند و ميگفتند: زليخا با آن مقام، دلباختة غلام زير دستش شده و ميخواسته از او كام بگيرد. زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولي نقشة ماهرانهاي در ذهن خود طرح كرد، تا با آن نقشة نيرنگ آميز، بانوان را مجاب كند. آنان را (كه از بزرگان و اشراف زادگان بودند)[8] به كاخ دعوت كرد. مجلس باشكوهي ترتيب داد؛ متّكاهايي در دور مجلس گذاشت تا به آنها تكيه كنند و به هر يك كاردي براي پاره كردن ميوهها داد. وقتي كه مجلس از هر نظر مرتّب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود. به راستي يوسف در اين بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت كند. زليخا هم گويا آزادي مطلق دارد. همسر بيغيرتش اصلاً در قيد اين حرفها نيست تا او را از اين كار منع كند. به فرمان زليخا، يوسفِ ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش كردند، حتي با كاردهايي كه در دست داشتند عوض بريدن ميوهها، دستهاي خود را بريدند «وَ قَطَّعْنَ أَيدِيهُنَّ».[9] اين كه تو داري قيامت است نه قامت وين نه تبسّم، كه معجز است و كرامت يوسف با يك دنيا حيا و عفّت، در مجلس قرار گرفته و اصلاً به بانوان اعتنا نميكند. بانوان هم دربارة يوسف گفتند: «حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ؛ حاشا كه اين بشر باشد، بلكه او فرشتهاي زيبا و باشكوه است.»[10] وضع مجلس غيرعادي شد. بانوان چون مجسّمهاي بيروح در جاي خود خشك شدند. به قول سعدي: گرش بيني و دست از ترنج بشناسي روا بود كه ملامت كني زليخا را؟ زليخا از دگرگوني مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و گفت: «فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ؛ اين بود آن جواني كه مرا به خاطر او ملامت ميكرديد.» هر چه كردم اين غلام كمترين تمايلي به من نشان نداد، كار را به جاي باريكي رساندم، سرانجام فرار كرد تا پيشنهاد مرا رد كند. اينك ملاحظه كنيد ببينيد بيشرمي تا چه اندازه! زليخا چقدر بيحيايي كرد. در همان مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگي سابقم پشيمانم، بلكه آشكارا به آلودگي خود اقرار نمود.[11][1] . سورة يوسف، آية 21. [2] . سورة يوسف، آية 22. [3] . تفسير صافي، ذيل آية 23 سوره يوسف. اين روايت از امام صادق ـ عليه السلام ـ هم نقل شده است، با اين اضافه كه يوسف گفت: چرا جامه بر روي آن بت انداختي؟ زليخا گفت: براي اين كه بت در اين حال ما را نبيند! يوسف فرمود: تو از بت حيا ميكني من از خدا حيا نكنم (عيون الاخبار الرضا، ج 2، ص 45). [4] . يوسف، 24. [5] . نهج البلاغه، حكمت 474. [6] . بعضي گفتهاند: آن داور، مردي بود كه پسر عموي زليخا بود و با شوهر زليخا وقت خروج يوسف و زليخا از كاخ؛ جلو درِ كاخ نشسته بودند. ولي مشهور اين است كه اين داور، پسر بچهاي بود كه خواهر زادة زليخا بود. خداوند در بحران محاكمه، به يوسف الهام كرد كه به عزيز بگو اين طفل شاهد من است. از اين رو يوسف از طفل استمداد كرد (بحار، ج 12، ص 226). [7] . حيوة القلوب، ج 1، ص 250 (سورة يوسف، آيات 23 تا 29). [8] . بعضي نوشتهاند: اين بانوان، پنج نفر بودند كه عبارتند از: 1. همسر ساقي شاه 2. همسر رئيس نانواها 3. همسر رئيس نگهبانان چهار پايان 4. همسر رئيس زندان 5. همسر وزير دربار (بحار، ج 12، ص 226). [9] . سورة يوسف، آية 31. [10] . سورة يوسف، آية 31. [11] . مجمع البيان، ذيل آيات 30 تا 33 سورة يوسف. *زليخا كه بر اثر بياعتنايي يوسف به خواستههاي نامشروعش، سخت عصباني بود، با كمال بيپروايي در حضور زنان مشهوري كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: «اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور ميدهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زنداني ميكنم) آن هم زنداني كه در آن خوار و حقير گردد.»[1] زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخيها نيز هرگز نميتواند يوسف ـ عليه السلام ـ را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف ـ عليه السلام ـ را زنداني كنند. ولي بينش يوسف ـ عليه السلام ـ در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض كرد: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَي مِمَّا يدْعُونَنِي إِلَيهِ...؛ پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا به سوي آن ميخوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگرداني، به سوي آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.» خداوند دعاي يوسف ـ عليه السلام ـ را اجابت كرد، و مكر و نيرنگ زنان را از او بگردانيد.» آري يوسف، زندان شهر را به آلودگي زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاي او را مستجاب كرد و مكر و كيد زنان را از او دور نمود. آري، خداوند شنوا و دانا است. بندة پاكش را فراموش نخواهد كرد. قاعده و عدل اقتضا ميكرد كه زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بيپروايي دست بكشد، ولي به عكس اين قاعده رفتار شد. آري، خيلي به عكس اين قاعده رفتار شده است! چه بايد كرد؟ اينك يوسف به جرم درستي و پاكي، به جرم مبارزه با تمايلات نفساني و پيمودن راه عفّت و پاكي به زندان ميرود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كردة خويش پشيمانش كند، ولي غافل از آن كه زندان براي او بهتر است از آن چه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمّل كرد ولي از زندان چون مسجدي استفاده كرد. گاهي مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و زماني به هدايت و ارشاد زندانيان ميپرداخت. او به زندانيان ميگفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروي كردم، براي ما شايسته نيست كه چيزي را همتاي خدا قرار دهيم، و چنين توفيقي از فضل خدا بر من است... (اي دوستان زنداني من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاي پيروز؟! اين معبودهايي كه غير از خدا ميپرستيد چيزي جز اسمهاي بيمحتوا كه شما و پدرانتان آنها را خدا ميدانيد نيستند، خداوند هيچ دليلي بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آنِ خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولي بيشتر مردم نميدانند».[2] به اين ترتيب يوسف ـ عليه السلام ـ تحت تأثير محيط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوي خداي يكتا دعوت ميكرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود. تعبير خواب دو نفر زنداني يوسف ـ عليه السلام ـ بر اثر بندگي و پاك زيستي، مقامش به جايي رسيد كه خداوند علم تعبير خواب را به او آموخت، او در زندان خواب زندانيان را تعبير ميكرد، مطابق قرآن و احاديث وتواريخ، دو نفر در زندان خواب ديده بودند كه يكي از آنها رئيس نانوايان بود و ديگري رئيس ساقيان. از اين رو، خوابي كه هر يك ديده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. يكي از آن دو گفت: من در خواب ديدم خوشة انگور را براي شراب ميفشارم. ديگري گفت: درخواب ديدم بر سر خود نان حمل ميكنم و پرندگان از آن ميخورند. يوسف قبل از اين كه به تعبير كردن خواب آنها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمينة تبليغ و ارشاد را فراهم ديد و به اداي وظيفة پيامبري و تبليغ رسالت پرداخت. از معجزة خود كه نشان پيامبري است سخن به ميان آورد و فرمود: هر طعامي كه براي شما بياورند، قبل از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات و سرانجام آن شما را خبر ميدهم. يوسف، با اين بيان، به آنها فهماند كه من پيامبر هستم و از طرف خداوند مؤيد ميباشم. به دنبال اين فشرده گويي فرمود: «اين علم را خدا به من داده است، چه آن كه من روش مردمي را كه به خدا و آخرت ايمان نميآورند ترك كردم. من پيروِ روش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب ـ عليهم السلام ـ هستم. از ما دور است كه چيزي را شريك خداوند قرار دهيم. اين سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولي اكثر مردم ناسپاس هستند.» با اين بيانات، توجه آن دو نفر، بيشتر به يوسف جلب شد و آنان از عقيده و روش يوسف مطّلع شدند، ولي كاملاً توجّه داشتند تا ببينند يوسف در دنبال سخنان خود چه ميگويد؟ كه ناگاه متوجّه شدند كه يوسف با كمال متانت و اظهار دليل و منطق، عقيده و مرام حق را بيان كرد، و از بت پرستي، سخت انتقاد نمود. سپس يوسف به تعبير خواب آنان پرداخت. فرمود: اي دو يار زنداني من، يكي از شما (كه در خواب ديده بود براي شراب، انگور ميفشارد) به زودي آزاد ميشود و ساقي و شراب دهندة شاه ميگردد، اما ديگري (آن كه در خواب ديده بود غذايي به سر گرفته ميبرد و پرندگان از آن ميخورند) به دار آويخته ميشود و پرندگان از سر او ميخورند. اين تعبيري كه كردم حتمي و غيرقابل تغيير است «قُضِي الأمْرُ الَّذِي فيهِ تَسْتَفْتِيانِ». گويند: آن كه تعبير خوابش اين بود كه به زودي اعدام ميشود، گفت: «من چنين خوابي نديدهام، من شوخي ميكردم.» يوسف در جواب فرمود: «آن چه كه تعبير كردم خواه ناخواه رخ ميدهد.» همان گونه كه يوسف تعبير كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. يكي ساقي پادشاه گشت و ديگري به دار آويخته شد.[3] لغزش عجيب يوسف ـ عليه السلام ـ و مكافان آن در اين موقع، يوسف از آن كسي كه تعبير خوابش اين بود كه ساقي پادشاه ميشود، تقاضا كرد. اين تقاضا، مشروع بود، ولي از مقام يوسف به دور بود كه از چنان شخصي تقاضا كند. خدا را در آن لحظه از ياد برد و ساقي را پارتي نجات خودش از زندان قرار داد. او به خاطر اين ترك اولي، چوب خدا را خورد. او ميبايست همچون حضرت موسي بن جعفر (امام هفتم شيعيان) كه در زندان به خدا عرض كرد: «يا مُخَلِّصَ الشَّجَر مِنْ بَينِ ماءٍ وَ طينٍ؛ اين خدايي كه درخت را از ميان آب و گِل نجات ميدهي، مرا از زندان نجات بده». سخن بگويد، ولي ربّ زمين و آسمان را فراموش كرد و به ربّ مملكت متوسّل شد و به آن رفيق زنداني كه ساقي شد گفت: «اُذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ؛ مرا نزد شاه ياد كن، بلكه تو باعث نجات من از زندان گردي».[4] اين لغزش، از يوسف صديق لغزشي بزرگ بود، به طوري كه رسول گرامي اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ ميفرمايد: «عَجِبْتُ مِنْ اَخِي يوسُفَ كَيفَ اِسْتَغاثَ بِالْمَخْلُوقِ دُونَ الْخالِقِ؛ در شگفتم از برادرم يوسف، كه چطور به مخلوق متوسل شد نه به خالق».[5] ساقي پادشاه هم به طور كلّي اين سفارش را فراموش كرد. شغل شراب داري و پيروي از شيطان، باعث شد كه او رفيق مهربانش را فراموش كند و تا هفت سال اصلاً به ياد او نيفتد. آري، اين بيوفايي و اين غفلت، اين نتايج را دارد. طبق روايتي امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: جبرئيل بر يوسف نازل شد و به او گفت: «چه كسي تو را نيكوترين خلق خدا قرار داد؟» يوسف گفت: خداي من. جبرئيل گفت: چه كسي تو را محبوب پدرت قرار داد؟ عرض كرد: خداي من. جبرئيل گفت: چه كسي قافله را سرِ چاه كنعان فرستاد و تو را از ميان چاه نجات داد. گفت: پروردگار من. جبرئيل گفت: چه كسي تو را از حيله و مكر زنان مصر نجات داد؟ گفت پروردگار من. جبرئيل گفت: پروردگار تو ميگويد: «چه باعث شد كه حاجت خود را به مخلوق من گفتي و به من نگفتي! از اين رو بايد هفت سال[6] ديگر در زندان بماني. اين مكافات به خاطر لحظهاي غفلت بود، از اين رو كه به غير ما تقاضاي خود را گفتي!» جبران فوري يوسف از لغزش خود مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بيدرنگ با توبه و انابه جبران ميكنند، يوسف ـ عليه السلام ـ نيز بيدرنگ اقدام به جبران كرد. طبق روايت ديگري، يوسف از اين پيشامد خيلي متأثّر و گريان شد. آن قدر گريه كرد كه زندانيان از گرية او ناراحت شدند، به او گفتند: حال كه از گريه دست برنميداري، يك روز گريه كن و يك روز گريه نكن. يوسف تقاضاي آنان را قبول كرد، ولي در آن روزي كه گريه نميكرد، ناراحتيش بيشتر بود. آري، يوسف ـ عليه السلام ـ چون ساير مردم از خدا بيخبر نيست كه خم به ابرو نياورند و بگويند كاري است كه شده و ديگر در فكر آن نباشند، يوسف از اين كه ترك اولي كرده است، سخت ناراحت است، آن قدر گريه ميكند كه ديوارهاي زندان از گرية او به گريه ميافتند. به روايت شعيب عقرقوقي، امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: پس از آن كه اين مدّت (هفت سال) به پايان رسيد، خداوند دعاي فَرَج را به يوسف آموخت، يوسف ـ عليه السلام ـ در زندان، صورتش را روي خاك ميگذاشت و اين دعا را ميخواند: «اَللّهُمَّ اِنْ كانَتْ ذُنُوبِي قَدْ اَخْلَقَتْ وَجْهِي عِنْدَكَ فَاِنّي اَتَوَجَّهُ اِلَيكَ بِوُجُوهِ آبائِي الصَّالِحِين اِبْراهِيمَ وَ اِسْماعِيلَ وَ اِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو كهنه كرده (پيش تو رو سياه هستم)، اينك به توبه به سوي تو روي ميآورم به حقّ چهرههاي تابناك پدران صالح و پاكم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب.[1] . يوسف، 33 و 34. [2] . يوسف، 38ـ40. [3] . يوسف، آيات 37 تا 41؛ مجمع البيان، ج 5، ص 232ـ234. [4] . سورة يوسف، آية 42. [5] . مجمع البيان، ج 5، ص 235. [6] . اكثر مفسّرين كلمة «بِضْعَ»در آية 42 را به معناي هفت گرفتهاند. *شاه مصر كه به طور كامل به پاكي و علم و درايت يوسف پي برده بود، به او علاقة شديدي پيدا كرد. به اطرافيان دستور داد به زندان بروند و يوسف را به حضورش بياورند تا او را محرم اسرار و امين امور خود قرار دهد. يكي از آنها نزد يوسف آمد، و بشارت آزادي را به يوسف ـ عليه السلام ـ داد؛ و او را نزد شاه آورد، شاه مقدم يوسف را مبارك شمرد، او را نزد خود نشاند. از هر دري با او سخن گفت، ولي لحظه به لحظه به درجات مقام علمي يوسف ـ عليه السلام ـ بيشتر پي ميبرد، تا آن كه صد در صد شايستگي او را براي ادارة مقامهاي حسّاس كشور درك كرد و صريحاً به او گفت: «إِنَّكَ الْيوْمَ لَدَينا مَكِينٌ أَمِينٌ؛ از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندي داري و توفردي امين و درستكار ميباشي.»[1] حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ كه از مردان خداست، از خدا ميخواهد كه صاحب مقام و قدرتي شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده كند و بتواند بهتر و با دستي بازتر به جامعه خدمت نمايد. آري حضرت يوسفِ خدمتگذار، خواستار مقامي است، ولي مقامي كه بتواند آن را پلي براي اعلاي كلمة حقّ و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانه داري را انتخاب كرد. چه آن كه يوسف با بينش دقيقش هفت سال فراواني و هفت سال قحطي آينده را ميبيند. او درك ميكند كه اگر رييس دارايي باشد، با تدبيرهاي خردمندانه، مردم را از تهيدستي و فلاكت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسيد. از اين رو به شاه گفت: « اِجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ؛ مرا سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار بده، من از عهدة نگهداري محصولها بر ميآيم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم». شاه، اين مقام را به يوسف ـ عليه السلام ـ واگذار كرد. از آن پس، يوسف ـ عليه السلام ـ را با عنوان «عزيز» ميخواندند.[2] يوسف پس از قبول اين مسؤوليت، كمر خدمتگذاري به مردم را بست و در اين مسير، فداكاريها كرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانهاش محبوبيت خاصّي در ميان ملّت مصر پيدا نمود. آري، خداوند اين چنين به يوسف ـ عليه السلام ـ مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزيزي رسانيد. خداوند پاداش نيكوكار را ضايع نميكند. اين پاداش دنيوي است. اجر آخرت كه معلوم است بهتر خواهد بود. (وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يتَّقُونَ.)[3] بهره گيري مدبّرانه يوسف از امكانات كشور در اين باره كه يوسف ـ عليه السلام ـ تا چه وقت مقام خزانه داري را برعهده داشت و آيا به مقام پادشاهي رسيد يا نه، و اگر رسيد چند سال در اين مقام بود، مفسّران و راويان، مطالب مختلف گفتهاند. ما در اين جا گفتار ابن عباس را در اين باره خاطر نشان كرده و سپس سخنان حضرت رضا ـ عليه السلام ـ را كه كار و تلاش يوسف ـ عليه السلام ـ را پس از تحويل گرفتن اختيارات كشور مصر بيان ميكند به نظر خوانندگان ميرسانيم: ابن عباس ميگويد: اگر يوسف ـ عليه السلام ـ خودش به پادشاه نميگفت كه مرا خزانه دار قرار بده، پادشاه تمام اختيارات مملكت را همان ساعت به يوسف واگذار ميكرد. يوسف ـ عليه السلام ـ پس از بدست گرفتن مقام خزانهداري، يك سال در اطراف شاه بود و به انجام وظيفة خود ميپرداخت، آن گاه به درخواست يوسف، پادشاه، امارت و رياست كشور مصر را به او واگذار كرد. شمشير مخصوص حكومت را بر پيكر برازندة او حمايل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاكميت كه با طلا و درّ و ياقوت تزيين شده بود نشاند. شكوه و نورانيت چشمگير يوسف ـ عليه السلام ـ ، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتي كه تمام اختيارات كشور به دستش رسيد، از تمام اختيارات و امكانات خود به نفع جامعه استفاده كرد و به عدالت و دادگري رفتار نمود، به طوري كه محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جاي گرفت، به گونهاي كه به فرمودة قرآن: «يتَبَوَّأُ مِنْها حَيثُ يشاءُ؛ تا آن چه را كه ميخواهد از آن اختيارات استفاده كند.»[4] اينك به فرمودة حضرت رضا ـ عليه السلام ـ دقت كنيد و ببينيد يوسف از اين اختيارات چگونه استفاده كرد: «يوسف در هفت سال اوّل كه سالهاي فراواني نعمتها بود، دستور داد انواع نعمتها و خوراكيها و آشاميدنيها را در خزانهها و انبارها ذخيره كردند. وقتي كه اين هفت سال گذشت و سالهاي قحطي فرا رسيد، يوسف ـ عليه السلام ـ در سال اول: تمام اندوختههاي غذايي را فروخت و پول (درهم و دينار) كرد، به طوري كه در مصر و اطراف آن، درهم و ديناري نبود، مگر در تحت اختيار يوسف. در سال دوم: از آن درهم و دينارها جواهرات خريد، به طوري كه تمام جواهرات مصر و اطراف در اختيار يوسف ـ عليه السلام ـ در آمد. در سال سوم: از آن جواهرات، حيوانات و چهارپايان و مركبها را خريد، به طوري كه تمام حيوانات مصر و اطراف در اختيار يوسف در آمد. در سال چهارم: آنها را فروخت و به جاي آنها تمام بردهها و كنيزها را خريد. در سال پنجم: آنها را با خانهها و باغها مبادله كرد، به طوري كه تمام خانهها و باغها در تحت تصرّف يوسف ـ عليه السلام ـ در آمد. در سال ششم: آنها را فروخت و به جاي آنها زمينهاي كشاورزي و قناتها را خريد، به طوري كه تمام املاك و آب و خاك مصر و اطراف در اختيار يوسف ـ عليه السلام ـ در آمد. در سال هفتم: با آن آب و خاك (كه ماية حيات انسانها هستند) تمام مردم مصر از زن و مرد را خريداري كرد، به طوري كه تمام مردم از عبد و حرّ، از كنيز و خانم، در اختيار يوسف ـ عليه السلام ـ در آمدند، در نتيجه يوسف با اين تدابير و رد و بدل كردن معاملات، و به كار انداختن چرخهاي اقتصاد كشور، به رونق بازار اقتصاد پرداخت و مردم را به بهرهبرداي اقتصادي رسانيد؛ با توجه به اين كه: براي نگهداري مردم و حفظ اقتصاد مملكت و پديد نيامدن شكاف طبقاتي، اين تدابير لازم بود. زندگي مردم به گونهاي شد كه گفتند: «ما چنين حاكمي را نديدهايم و نه در تاريخ سراغ داريم كه اين چنين با نور علم و بينش و تدابير، نابسامانيها را سامان بخشد.» ولي يوسف با آن همه مقام؛ كوچكترين غروري نداشت، و يكپارچه تواضع و اخلاق و عدالت و ملاطفت بود. اينك به دنبالة گفتار امام هشتم ـ عليه السلام ـ دقت كنيد: در اين موقع، يوسف ـ عليه السلام ـ به شاه (شاه سابق) گفت: اين اختياراتي را كه خداوند به من داده، اينك رأي شما (در مورد اين مردمي كه جيره خوار من شدهاند) چيست؟ من آنان را به اصلاح نكشاندهام كه خودم فسادي كنم، آنها را از بلا نجات ندادهام كه خودم بلاي آنها باشم، بلكه خداوند آنها را به دست من نجات داده است. پادشاه گفت: «رأي، رأي تو است، هر چه خودت بخواهي همان درست است.» يوسف گفت: «من خداوند و تو را شاهد و گواه ميگيرم كه تمام مردم مصر را آزاد كردم، اموال و بندههاي آنان را به خودشان ردّ كردم، اينك انگشتر و تخت و تاج تو را به تو ميسپارم به شرط اين كه به روش من رفتار كني و به حكم من باشي.» پادشاه گفت: «افتخار و سعادت من در اين است كه روش تو را سرمشق خود قرار دهم و به حكم تو سر فرمان نهم، اگر تو نباشي، كار ما به اصلاح و استحكام نميگرايد، تو سلطان عزيزي هستي كه انتقادي به كارهايت نيست، من به خدا و يكتايي و بيهمتايي خدا و اين كه تو رسول خدا هستي گواهي ميدهم، تو به آن چه كه من به تو واگذار كردم اختيار كامل داري و طبق صلاح خودت رفتار كن و تو شخصي امانت دار و بزرگوار هستي.» پارسايي و ساده زيستي يوسف ـ عليه السلام ـ نقل شده كه يوسف ـ عليه السلام ـ در اين هفت سال قحطي، غذاي سيري نخورد. به او گفتند: با اين كه خزائن مملكت در دست تو است چرا غذاي سير نميخوري؟ در پاسخ فرمود: «اَخافُ اَنْ اَشْبَعَ فَاَنْسِي الْجِياعَ؛ ميترسم سير شوم آن گاه گرسنگان را فراموش كنم».[5][1] . يوسف، 54، تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 237، 240. [2] . ناگفته نماند كه مقام «عزيزي» غير از مقام پادشاهي است؛ اين كه بعضي عنوان عزيز را با «مَلِك» يكي گرفتهاند؛ چنان كه به خود آيات سورة يوسف دقت كنند خواهند دانست كه چنين نيست و عنوان «عزيز» تقريباًحكم وزير يا نخست وزير را داشت، و سپس به مقام پادشاهي رسيد، چنان كه ذكر ميشود. [3] . سورة يوسف، آية 57. [4] . سورة يوسف، آية 56. [5] . اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 243 و 244. *در آن هفت سال قحطي، كه سراسر مصر و اطراف را قحطي فرا گرفته بود، مردم سرزمين كنعان (فلسطين) نيز قحطي زده شدند، و حتي يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاي عمومي برخوردار بودند. آوازة عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيده بود. مردم كنعان با قافلهها به مصر آمده و از آن جا غلّه و خوار بار، به كنعان ميآوردند. حضرت يعقوب ـ عليه السلام ـ به فرزندان خود فرمود: اين طور كه اخبار ميرسد، فرمانفرماي مصر شخص نيك و با انصافي است، خوب است نزد او برويد و از او غلّه خريداري كنيد و به كنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آمادة مسافرت شدند. فرزند كوچك يعقوب ـ عليه السلام ـ بنيامين (كه از طرف مادر هم برادر يوسف بود) به تقاضاي پدر كه با او مأنوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاي داخلي خانوادة بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانة مصر شدند. وقتي كه چون مشتريان ديگر در مصر، به محل خريداري غلّه آمدند، يوسف ـ عليه السلام ـ كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشتريها، برادران خود را ديد و آنان را شناخت، ولي آنان يوسف ـ عليه السلام ـ را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از آن زماني كه يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف ـ عليه السلام ـ نه ساله كه اينك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافهاش تغيير كرده. از طرفي برادران به هيچ وجه به فكرشان نميآمد كه يوسف ـ عليه السلام ـ سلطاني مقتدر شده باشد و روي تخت رهبري بنشيند. حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ طبق مصالحي كه خودش ميدانست خود را معرفي نكرد و از راههايي با ترتيب خاصي كه خاطر نشان ميشود، با برادرانش گفتگود كرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفي نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوة ماهرانهاي رديف كند. علي بن ابراهيم روايت ميكند: يوسف پذيرايي گرمي از برادران كرد و دستور داد بارهاي آنها را از غلّه تكميل كردند و قبل از مراجعت آنان، بين آنها چنين گفتگويي ردّ و بدل شد: يوسف: شما كي هستيد؟ خود را معرفي كنيد. برادران: ما قومي كشاورز هستيم كه در حوالي شام سكونت داريم. قحطي و خشكسالي ما را فرا گرفت، به حضور شما آمدهايم تا غلّه خريداري كنيم. يوسف: شايد شما كارآگاههايي باشيد كه آمدهايد پي به اسرار كشور من ببريد! برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادراني هستيم كه پدر ما يعقوب ـ عليه السلام ـ فرزند اسحاق بن ابراهيم ـ عليه السلام ـ است. اگر پدر ما را بشناسي بيشتر به ما كرم ميكني، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است. يوسف: چرا پدر شما اندوهگين است؟ شايد به خاطر جهالت و بيهوده كاري شما، او محزون است. برادران: اي پادشاه! ما جاهل و سفيه نيستيم، حزن پدر از ناحيه ما نيست، بلكه او پسري از ما كوچكتر داشت، روزي به عنوان صيد با ما به بيابان آمد، گرگ او را در بيابان دريد. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گريان است. يوسف: آيا شما همگي از يك پدر هستيد؟ برادران: همة ما از يك پدر هستيم، ولي مادرانمان يكي نيستند. يوسف: چه باعث شده كه پدر شما همة شما را آزادانه به سوي مصر فرستاده، ولي يكي از برادران شما را پيش خود نگهداشته است؟ برادران: پدرمان با او مأنوس بود. از طرفي برادر مادري او (به نام يوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطة او (بنيامين) تسلّي داده ميشود و با او مأنوس است. يوسف: به چه دليل آن چه را كه شما ميگوييد باور كنم؟ برادران: ما در سرزميني دور ساكن هستيم و در اين جا كسي ما را نميشناسد، چه كسي را به عنوان گواهي بياوريم؟ يوسف: اگر راست ميگوييد برادر خودتان را كه در نزد پدرتان است نزد من بياوريد، من راضي خواهم شد. برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنيامين مأنوس است، چگونه او را بياوريم؟ يوسف: يكي از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه ميدارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش كه در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد. به دستور يوسف ـ عليه السلام ـ ، بين برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. اين هم از درسهاي دستگاه خلقت است كه به اين وسيله شمعون كه نسبت به برادران، براي يوسف ـ عليه السلام ـ بهتر بوده و سابقة خوبي داشته نزد يوسف بماند. برادران به قصد مراجعت به كنعان آماده شدند. بارها را تكميل كرده و عزم حركت كردند. يوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نياوريد، ديگر نزد من نياييد و آن گاه براي شما غلّهاي پيش من نخواهد بود. براي اين كه حتماً، برادران هنگام مسافرت ديگر، برادرِ خود را بياورند، يوسف ـ عليه السلام ـ دستور داد كه محرمانه سرمايه (پول) آنها را در ميان بارشان گذاشتند تا همين موضوع هم باعث شود كه به عنوان ردّ امانت يا به عنوان حسن ظنّ پيدا كردن آنان، به لطف و كرم و احسان يوسف ـ عليه السلام ـ ، ناچار مسافرت ديگري به مصر كنند. برادران از يك سو با كمال خوشحالي، و از سوي ديگر نگران كه چگونه يعقوب ـ عليه السلام ـ را راضي كنند تا بنيامين را با خود به مصر ببرند، به سوي كنعان روانه شدند و اين راه طولاني (كه به نقلي دوازده روز و به نقلي هيجده روز راه رفتن فاصله بين مصر و كنعان بود) را پيمودند و به كنعان رسيدند...[1]. بنيامين در محضر يوسف ـ عليه السلام ـ وقتي كه فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، يعقوب ـ عليه السلام ـ از كيفيت برخورد آنان احساس كرد كه رنجي در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد. فرمود: علت چيست كه صداي شمعون را نميشنوم؟ فرزندان: اي پدر! ما از پيش پادشاه بزرگي كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او ديده نشده آمدهايم، اگر كسي را به تو تشبيه كنند، او به طور كامل به تو شباهت دارد، ولي ما در خانداني هستيم كه گويا براي بلا آفريده شدهايم، او به ما بدبين شد، گمان كرد كه ما راست نميگوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به او خبر بدهد كه حزن تو از چه رواست، و به چه علت اين طور زود پير شدي و چشمهاي خود را از دست دادهاي؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتي به حضور او رفتيم بارهاي ما را از غلّه تكميل كند. از طرفي غلّهها را كه از بارها خالي كرديم، متاع و سرمايه خود را (كه با آن، غلّه خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد به مصر برگرديم، كسي كه اين گونه به ما احسان ميكند هيچ وقت به برادرمان بنيامين آسيبي نميرساند. از طرفي اين مقدار غلّهها چند روز ديگر تمام ميشود؛ ناگزير بايد به طرف مصر رفت، به ما عنايتي كن! يعقوب، گرچه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه يوسف را بردند و برنگرداندند اطمينان نداشت، ولي اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، و ردّ شدن سرمايه و اطلاع از اين كه سلطان مصر شخصي با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد كه اجازه داد در اين سفر، بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را خواستار شد، و در اين باره خدا را دربارة گفتار فرزندان شاهد گرفت. فرزندان با پدر خداحافظي كردند و روانة مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف ـ عليه السلام ـ كه در انتظار برادرش بنيامين دقيقه شماري ميكرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف ـ عليه السلام ـ بسيار خوشحال شد. برادران به همراه بنيامين بر حاكم مصر (يوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است كه فرمان دادي تا او را نزد تو بياوريم، اينك آوردهايم؛ يوسف ـ عليه السلام ـ به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضيافتي تشكيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق ـ عليه السلام ـ) فرمود: «هر يك از شما با كسي كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفرهاي بنشيند، هر كدام كه از ناحية مادر با هم برادر بودند، پيش هم در كنار سفره نشستند، ولي بنيامين تنها ايستاد. يوسف: چرا نمينشيني؟ بنيامين: توفرمودي هر كس با برادر مادريش كنار سفره بنشيند، من در ميان اينها برادر مادري ندارم. يوسف: تو اصلاً برادر مادري نداري و نداشتهاي؟! بنيامين: چرا برادر مادري به نام يوسف داشتم، اينها (اشاره به برادران) ميگويند كه گرگ او را خورد. يوسف: وقتي اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدي؟ بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همة آنان را از نام يوسف اخذ كردم (اين قدر مشتاق ديدار او هستم واز فراق او ميسوزم و در ياد اويم). يوسف: به راستي بعد از يوسف با زنان همبستر شدي، فرزندان را بوئيدي و بوسيدي! (ياد يوسف تو را از اين كارها باز نداشت؟). بنيامين: من پدر صالحي دارم، او به من فرمود: «ازدواج كن تا خداوند از تو فرزنداني به وجود آورد كه زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.» يوسف: بيا جلو، با من در كنار سفرة من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند: «خداوندا (همان گونه كه به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنيامين لطف كرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.» آن گاه يوسف ـ عليه السلام ـ فرمود: «اي بنيامين! من به جاي برادرت كه ميگويي به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشتهها را فراموش كن.»[2][1] . تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 245 و 246. [2] . اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 251 و 2 *محبوبيت يوسف ـ عليه السلام ـ و آرامگاهِ او حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ به قدري محبوبيت اجتماعي پيدا كرده و عزّت فوق العادهاي نزد مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاريش نزاع شد. هر طايفهاي ميخواست جنازة يوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او ماية بركت در زندگيشان باشد. بالاخره رأي بر اين شد كه جنازه يوسف را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روي قبر رد ميشد مورد استفاده همه قرار ميگرفت و با اين ترتيب همة مردم به فيض و بركت وجود پاك حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ ميرسيدند. صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را تا دگر مادر گيتي چون تو فرزند بزايد جنازة حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ را در ميان رود نيل دفن كردند تا زماني كه حضرت موسي ـ عليه السلام ـ ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوي فلسطين آورده و دفن كردند، تا به وصيت حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ خطاب نموده و ميفرمايد: «ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيبِ نُوحِيهِ إِلَيكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْكُرُونَ؛ اينها از اخبار غيبي است كه به تو وحي كرديم، تو نزد برادران يوسف نبودي در آن موقعي كه مكر كردند (تا يوسف را به چاه بيفكنند).»[1] «لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَبْصار...؛ در داستانهاي ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستانهاي پيامبران ديگر)، درسهاي آموزندهاي براي صاحبان بصيرت است.»[2] اين داستانها حاكي از واقعيتهاي حقيقي است، نه آن كه آنها را ساخته باشند.[3] جالب توجه اين كه: مدتي ماه (بر اثر ابرهاي متراكم) بر بني اسرائيل طلوع نكرد (هرگاه ميخواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم ميكردند) به حضرت موسي ـ عليه السلام ـ وحي شد كه استخوانهاي يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد. موسي ـ عليه السلام ـ پرسيد كه چه كسي از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزني آگاهي دارد. موسي ـ عليه السلام ـ دستور داد كه آن پيرزن را كه از پيري، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسي ـ عليه السلام ـ به او فرمود: «آيا قبر يوسف را ميشناسي؟» پيرزن عرض كرد: آري. حضرت موسي ـ عليه السلام ـ فرمود: ما را به آن اطّلاع بده. او گفت: اطلاع نميدهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آوري: اول: اين كه پاهايم را درست كني. دوم: اينكه از پيري برگردم و جوان شوم. سوم: آن كه چشمم را بينا كني. چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببري. اين مطلب بر موسي ـ عليه السلام ـ بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسي ـ عليه السلام ـ وحي شد، حوائج او را برآور. حوائج پير زن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر يوسف ـ عليه السلام ـ را نشان داد. موسي ـ عليه السلام ـ در ميان رود نيل جنازة يوسف ـ عليه السلام ـ را كه در ميان تابوتي از مرمر بود بيرون آورد و به سوي شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد. از اين رو، اهل كتاب، مردههاي خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن ميكنند.[4] جنازة يوسف ـ عليه السلام ـ را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اينك در شش فرسخي بيت المقدس، مكاني به نام قدس خليل معروف است كه قبر يوسف ـ عليه السلام ـ در آن جا است. حُسن عمل و نيكوكاري اين نتايج را دارد كه خداوند پس از حدود چهار صد سال با اين ترتيبي كه خاطر نشان شد، طوري حوادث را رديف كرد، تا وصيت حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ به دست پيامبر بزرگ و اولوا العزمي چون حضرت موسي ـ عليه السلام ـ انجام شود، و به بركت معرّفي قبر يوسف ـ عليه السلام ـ به پير زني آن قدر لطف و عنايت گردد.[5] باز هم كيفر و پاداش عمل از قديم و نديم اين مثل معروف است: «چوب خدا صدا ندارد، گر بخورد دوا ندارد.» ولي بايد گفت: گاهي انسان به خوبي، صداي چوب خدا را احساس ميكند، و لطف و كرم خداوند هم آن قدر هست كه اگر باز انسان گنهكار تا نفس دارد با اين كه چوب خورده، با دلي پاك به سوي خداوند برود، قطعاً از دواي رحمت خداوند بهرهمند خواهد شد. اينك به اين نمونه دقت كنيد: طبق رواياتي كه از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده است، حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ با گروهي از ارتشيان خود با اسكورت منظّم و با شكوه خاصّي به استقبال يعقوب ـ عليه السلام ـ آمدند. وقتي كه نزديك هم رسيدند، يوسف بر پدر سلام كرد و كاملاً احترام نمود، ولي همين كه خواست از مركب پياده شود، شكوه و عظمت خود را كه ديد، مناسب نديد كه از مركب پياده شود (يك لحظه ترك اولي كرد!) جبرئيل بر او نازل شد، به يوسف گفت: دست خود را باز كن، چون يوسف دست خود را باز كرد، نوري از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. يوسف گفت: اين نور چيست؟ جبرئيل گفت: اين نور نبوّت است كه از صلب تو خارج شد، به خاطر آن كه لحظهاي پيش پدر تواضع نكردي و در برابر او پياده نشدي.[6] اين روايت را صاحب مجمع البيان از كتاب «النّبوّه» نقل ميكند. و در صافي مرحوم فيض از كافي و علل الشّرائع نقل مينمايد. سپس به نقل از تفسير علي بن ابراهيم ميگويد: امام هادي ـ عليه السلام ـ فرمود: وقتي جبرئيل به امر خداوند، نور نبوّت را از صلب يوسف ـ عليه السلام ـ خارج كرد، آن را در صلب «لاوي» يكي از برادران يوسف قرار داد، زيرا لاوي برادران را از كشتن يوسف ـ عليه السلام ـ نهي كرده بود.[7] خداوند او را به اين ترتيب به پاداشش رسانيد. او به اين افتخار رسيد كه پيامبران بني اسرائيل از ناحية فرزندان او به وجود آيند؛ حضرت موسي ـ عليه السلام ـ پسر عمران بن يصهر بن واهث بن لاوي بن يعقوب ميباشد.[8] آري، يوسف ـ عليه السلام ـ بر اثر پرهيزكاري و خدا ترسي، آن چنان مقام ارجمندي در پيشگاه خدا پيدا كرد كه در روايت آمده: هنگامي كه پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در شب معراج، به آسمان سوم رسيد، يوسف ـ عليه السلام ـ را در آن جا به گونهاي ديد كه: «كانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلي سايرِ الْخَلْقِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيلَةِ الْبَدْرِ عَلي سايرِ النُّجُومِ؛ زيبائيش نسبت به ساير مخلوقات، همانند زيبايي ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»[9] نوشتهاند: زليخا پير فرتوت و تهيدست شده بود به طوري كه گدايي ميكرد، روزي ديد موكب شكوهمند يوسف ـ عليه السلام ـ در حال عبور است، خود را به يوسف رساند و گفت: «سُبْحانَ الَّذِي جَعَلَ الْمُلُوكَ عَبِيداً بِمَعْصِيتِهِمْ وَ الْعَبِيدَ مُلُوكاً بِطاعَتِهِمْ؛ پاك و منزّه است خداوندي كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه برده كرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود». حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ وقتي كه او را شناخت به او لطف و احسان كرد. به دعاي يوسف ـ عليه السلام ـ او جوان شد، و يوسف با او ازدواج نمود و از او داراي فرزنداني گرديد.[10] در بعضي از روايات علت اين ازدواج چنين بيان شده: زليخا از زيبايي يوسف ـ عليه السلام ـ ياد كرد، يوسف ـ عليه السلام ـ به او فرمود: «چگونه خواهي كرد كه اگر چهرة پيامبر آخر الزّمان حضرت محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ را بنگري كه در جمال و كمال از من زيباتر است.» محبت پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در دل زليخا جا گرفت، يوسف از طريق وحي الهي، اين را دريافت، از اين رو طبق دستور خدا، با او ازدواج كرد.[11][1] . يوسف، 103. [2] . يوسف، 111. [3] . مجمع البيان، ج 5، ص 262ـ266. [4] . علل الشرايع، ص 107؛ بحار، ج 13، ص 127. [5] . در بعضي از روايات نقل شده كه پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در سفري در بيابان به چادر نشيني برخورد، چادر نشين حضرت را شناخت، بسيار پذيرايي كرد. هنگام خداحافظي، رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ به او فرمود: هرگاه از ما چيزي بخواهي از خدا ميخواهيم كه به تو عنايت كند؛ او در جواب گفت: از خدا بخواه شتري به من بدهد كه موقع حركت، اثاثيه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا كند كه در اين صحرا آنها را بچرانم، و از شيرشان استفاده كنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضاي حضرت را برآورد. در اين هنگام رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ به اصحاب خود رو كرد و فرمود: اي كاش اين مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزة بني اسرائيل، خير دنيا و آخرت را از ما ميخواست تا آن را از خدا ميخواستم، و خدا به او ميداد، اصحاب تقاضاي بيان قصة عجوزة بني اسرائيل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح براي اصحاب شرح دادند. در اين روايت است كه آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسي گردد 3. در بهشت هم همسر موسي باشد (به نقل از حياة الحيوان دميري). [6] . مجمع البيان، ج 5، ص 264؛ اصول كافي، ج 2، ص 311 و 312. [7] . « قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ» (سورة يوسف، آية 10). [8] . تفسير صافي، ص 253 ذيل آية 99 يوسف: «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَي يُوسُفَ»؛ مخفي نماند طبق اين حديث؛ اين شخصي كه برادران را از قتل يوسف منع كرده، يهودا يا شمعون يا روبين نبوده است كه در سابق گفته شد و طبق رواياتي يكي از آنها بودهاند. [9] . بحار، ج 18، ص 325. [10] . رياحين الشريعه، ج 5، ص 174 و 175. [11] . بحار، ج 16، ص 193. يحيي حضرت يحيي بن زكريا ـ عليه السلام ـ يكي از پيامبران بني اسرائيل است كه نام مباركش پنج بار در قرآن آمده است. چنان كه قبلاً ذكر شد، حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ با بانويي به نام ايشاع (يا حنانه) خالة حضرت مريم ـ عليها السلام ـ ازدواج كرد. سالها گذشت و هر دو به سن پيري رسيدند ولي داراي فرزند نشدند. سرانجام زكريا ـ عليه السلام ـ در كنار محراب مريم ـ عليه السلام ـ غذاها و ميوههاي بهشتي ديد، دريافت كه بايد اميدوار به خدا بود، با اين كه 120 سال از عمرش گذشته بود و همسرش 98 سال داشت[1] از درگاه خداوند تقاضاي داشتن فرزند كرد. سرانجام فرشتگان به او بشارت دادند كه خداوند پسري به نام يحيي ـ عليه السلام ـ به تو عطا خواهد كرد، و چنين نامي تاكنون كسي نداشته است.[2] حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ در كودكي به مقام نبوت رسيد، و خداوند در همين سن آن چنان او را از عقل و درايت و هوش برخوردار نمود كه شايستگي مقام نبوت را پيدا كرد. مقام يحيي ـ عليه السلام ـ در پيشگاه خداوند آن چنان در سطح بالايي است كه خداوند ميفرمايد: «وَ سَلامٌ عَلَيهِ يوْمَ وُلِدَ وَ يوْمَ يمُوتُ وَ يوْمَ يبْعَثُ حَيا؛ و سلام بر او آن روز كه تولد يافت، و آن روز كه ميميرد، و آن روز كه زنده و برانگيخته ميشود.»[3] از امتيازات حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ اين كه: خداوند او را به عنوان تصديق كنندة نبوت حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ و به عنوان رهبر، و بسيار عفيف و پرهيزكار و پيامبري از صالحان، معرفي ميكند.[4] گر چه از ظاهر آيه 12 سورة مريم استفاده ميشود كه او داراي كتاب مستقل بوده، ولي منظور از كتاب در اين آيه، همان تورات است. او مروج آيين موسي ـ عليه السلام ـ بود، وقتي كه عيسي ـ عليه السلام ـ به مقام نبوت رسيد، به او ايمان آورد، و مروج آيين حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ گرديد. حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ سه سال يا شش ماه از حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ بزرگتر بود.[5] شباهت عيسي ـ عليه السلام ـ و يحيي ـ عليه السلام ـ و همدلي آنها با همديگر حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ و حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ نسبت به هم شباهتهايي در امور زير داشتند: زهد و پارسايي فوق العاده. ترك ازدواج، كه آنها براثر شرايط خاص زندگي براي تبليغ احكام الهي مجبور به سفرهايي بودند و ناچار مجرد زندگي ميكردند. تولد اعجاز آميز، كه يحيي در سنين پيري پدر و مادر، از آنها به دنيا آمد، و عيسي ـ عليه السلام ـ بدون پدر متولد شد. يحيي و عيسي، با همديگر خويشاوندي نزديك داشتند (يحيي پسر خالة حضرت مريم ـ عليه السلام ـ مادر عيسي ـ عليه السلام ـ بود.) شباهت ديگر اين كه هر دو در كودكي به مقام نبوت رسيدند. يحيي و عيسي ـ عليه السلام ـ با همديگر الفت و انس خاصي داشتند، و هم چون دو برادر عرفاني، ارتباط تنگاتنگي در ميانشان بود. تا آن جا كه در روايت آمده: مدتي پس از فوت حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ ، حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ كه از فراق او دلتنگ شده بود، كنار قبر يحيي ـ عليه السلام ـ آمد و از درگاه خدا خواست تا يحيي ـ عليه السلام ـ را زنده كند. دعايش به اجابت رسيد، يحيي ـ عليه السلام ـ زنده شد و از ميان قبر بيرون آمد و به عيسي ـ عليه السلام ـ گفت: «از من چه ميخواهي؟» عيسي ـ عليه السلام ـ گفت: «اُريد ان تؤبسني كما كنتُ في الدنيا؛ ميخواهم با من انس و الفت بگيري همان گونه كه در دنيا با هم مأنوس بوديم.» يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: «اي عيسي! هنوز از مرارت و سختي مرگ، آرامش نيافتهام، ميخواهي مرا به دنيا برگرداني! تا بار ديگر به سختي مرگ مبتلا شوم.» اين را گفت و سپس به قبر خود بازگشت.[6] در روايات معراج آمده، پيامبر اسلام فرمود: در شب معراج هنگام سير در آسمانها، وقتي كه به آسمان دوم رسيدم، ناگاه دو مرد شبيه هم را ديدم، به جبرئيل گفتم: اينها كيستند؟ گفت: «دو پسرخالة همديگر، يحيي و عيسي ـ عليه السلام ـ هستند.» بر آنها سلام كردم، و آنها بر من سلام كردند، براي آنها از درگاه خدا طلب آمرزش كردم، آنها نيز براي من طلب آمرزش نمودند، و به من گفتند: «مرحباً بالاَخِ الصالح و النبي الصالح؛ آفرين بر برادر شايسته و پيغمبر شايسته.»[7] از شباهتهاي يحيي ـ عليه السلام ـ با عيسي ـ عليه السلام ـ اين كه يحيي ـ عليه السلام ـ را طاغوت زمانش كشت و سرش را از بدنش جدا كرد. در مورد حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ نيز طاغوتيان زمان ميخواستند او را به دار آويزان كنند، كه اشتباهي رخ داد و شخص ديگري را به جاي عيسي ـ عليه السلام ـ كشتند، و عيسي ـ عليه السلام ـ به سوي آسمانها صعود نمود. پيامبري حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ در خردسالي در آية 12 سورة مريم ميخوانيم؛ خداوند ميفرمايد: «يا يحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيناهُ الْحُكْمَ صَبِيا؛ اي يحيي! كتاب (خدا) را با قوت بگير و ما فرمان نبوت را در كودكي به او داديم.» حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه به شهادت رسيد، حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ خردسال بود، مقام نبوت به او رسيد.[8] و اين از امتيازات حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ است كه نخستين پيامبري بود كه در كودكي به پيامبري رسيد. درست است كه دوران شكوفايي عقل انسان معمولاً حد و مرز خاصي دارد، ولي ميدانيم كه هميشه در ميان انسانها افراد استثنايي وجود دارند. چه مانعي دارد كه خداوند در شرايط خاصي، بعضي از پيامبران يا امامان ـ عليهم السلام ـ را در همان خردسالي، شايستة مقامات عالي كند.
تحليل و بررسي كوتاه سخن آن كه در مورد پاسخ به اين سؤال كه چگونه انسان خردسال به مقام نبوت و امامت ميرسد، ما دو پاسخ پيش رو داريم: 1. به آنان كه به خداي قادر و حكيم معتقدند، ميگوييم: چه مانعي دارد خداوند با آن قدرت و حكمت مطلقهاي كه دارد، براساس مصالحي، شخصي را در خردسالي به مقام نبوت يا امامت برساند. چنان كه مطابق قرآن، خداوند حضرت عيسي و يحيي ـ عليهما السلام ـ را در دوران كودكي به مقام نبوت رسانيد؛ و به استناد قرآن، عيسي ـ عليه السلام ـ در گهواره سخن گفت و فرمود: «من بندة خدايم، خداوند به من كتاب آسماني داد و مرا پيامبر نمود».[9] و در مورد يحيي ـ عليه السلام ـ فرمود: «يا يحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيناهُ الْحُكْمَ صَبِيا؛ اي يحيي! كتاب (خدا) را با قوت بگير، و ما فرمان نبوت را در كودكي به او داديم.»[10] امام جواد ـ عليه السلام ـ براي يكي از ياران خود به نام علي بن اسباط، به همين آيه استدلال كرد، و پس از ذكر آيه فرمود: «كاري را كه خداوند در مسألة امامت كرده؛ همانند كاري است كه در مسأله نبوت كرده است. همان گونه كه ممكن است خداوند حكمت را در چهل سالگي به انساني بدهد، ممكن است كه حكمت را در كودكي به انساني ديگر عطا فرمايد.»[11] 2. در طول تاريخ ديده شده است كه برخي از كودكان رشد فكري فوق العادهاي داشتهاند، گاه افرادي در سنين كمتر از ده سال، نابغه شدهاند و از رشد و عقل و درك ممتاز و استثنايي برخوردار بودهاند، اين موضوع بيانگر آن است كه شايستگي مقامهاي ارجمند، مانند مقام امامت براي بعضي از كودكان محال نيست كه آن را غير ممكن سازد، در اين زمينه نمونههايي فراوان وجود دارد، كه براي تقريب اذهان به ذكر سه نمونة زير ميپردازيم. نمونههاي استثنايي از خردسالان نابغه 1. در حالات حسين بن عبدالله بن سينا معروف به شيخ الرئيس ابوعلي سينا، (373ـ427 هـ.ق) نقل كردهاند كه خود در شرح حال خود گفت: «در ده سالگي آن قدر از علوم مختلف را فرا گرفتم كه مردم بخارا از استعداد سرشار من، شگفت زده شده بودند. در دوازده سالگي بر مسند فتوا نشستم، و در شانزده سالگي كتاب قانون را در علم طب نوشتم، و بيماري نوح بن منصور رئيس دولت ساماني را كه همة اطبا از درمانش عاجز شده بودند، درمان نمودم. او به اين خاطر، امكانات فرهنگي بسيار در اختيارم گذاشت، شب و روز به بررسي و مطالعه پرداختم. هنگامي كه به بيست و چهار سالگي رسيدم، همة علوم جهان را ميدانستم و چنين ميانديشيدم كه علم و دانشي وجود ندارد كه من به آن دست نيافته باشم.»[12] 2. نمونة ديگر يكي از دانشمندان غرب به نام «توماس يونگ» است كه در دو سالگي خواندن و نوشتن را ميدانست، و در هشت سالگي به تنهايي به آموختن رياضيات پرداخت، و به امتيازات استثنايي و اعجاب انگيزي دست يافت.[13] 3. نمونة ديگر كه در عصر حاضر رخ داده و بسيار عجيب است و پاسخ به سؤال فوق را به طور عيني و گويا تبيين ميكند، مربوط به كودكي به نام آقاي سيد محمد حسين طباطبايي، فرزند حجة الاسلام آقاي سيد محمد مهدي طباطبائي، ساكن قم است. آقاي سيد محمد حسين طباطبائي استعداد و حافظة فوق العاده و استثنايي دارد و مصاحبه با اين كودك چندين بار از تلويزيون جمهوري اسلامي ايران پخش شده است، و در حوزة علميه قم به تحصيل دروس مقدماتي حوزوي مشغول است. در پنج و نيم سالگي حافظ همة قرآن شد، جالب اين كه علاوه بر حفظ قرآن، آن چنان بر آيات قرآن و معاني آيات مسلط است، كه اگر ترجمة آيهاي براي او خوانده شود، او متن آيه را تلاوت ميكند و ترجمة هر آيه از آيات قرآن را ميداند، از همه مهمتر اين كه انس عميق او با آيات قرآن به گونهاي است كه پرسشهايي كه از او ميشود، با آيات قرآن، به آنها پاسخ ميدهد.[1]. مجمع البيان، 1 و 2، ص 439. [2]. مريم،7؛ آل عمران، 39. [3]. مريم، 15. [4]. آل عمران، 39. [5]. بحار، ج 14، ص 189. [6]. فروع كافي، ج 1، ص 72؛ بحار، ج 14، ص 187. [7]. بحار، ج 18، ص 325. [8]. نور الثقلين، ج 3، ص 325. اين قول بنابر آن است كه زكريا ـ عليه السلام ـ در اين هنگام از دنيا رفته است. [9]. مريم، 30. [10]. مريم، 12. [11]. اصول كافي، ج 1، ص 494. [12]. الكني و الالقاب، ج 1، ص 494. [13]. تاريخ علوم پي ير روسو، ص 432. *قيام يحيي به امور در خردسالي مدتي بود كه بني اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و بروز بلاهاي بسياري در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ به هفت سالگي رسيد. آن حضرت در اين سن و سال براي هدايت مردم قيام كرد و در محل اجتماع مردم سخنراني نمود. پس از حمد و ثناي الهي، ايام خدا را به ياد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتاريها و بلاها بر اثر گناهاني است كه در ميان بني اسرائيل رايج شده است، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، و آنها را به آمدن حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ بشارت داد.[1] روزي كودكان نزد يحيي ـ عليه السلام ـ آمدند و گفتند: «اِذهب بِنا نلعبْ؛ بيا برويم و با هم بازي كنيم.» يحيي ـ عليه السلام ـ در پاسخ فرمود: «ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما براي بازي كردن آفريده نشدهايم.»[2] آري يحيي ـ عليه السلام ـ در همان خردسالي ره صد ساله ميپيمود، هرگز به كارهاي بيهوده دست نميزد، و اهداف منطقي و سودمند را بر سرگرميهاي بيحاصل، ترجيح ميداد. خوف و پارسايي يحيي ـ عليه السلام ـ در خردسالي يحيي ـ عليه السلام ـ در همان خردسالي از پارسايان برجسته بود. هرگز دلبستگي به دنيا نداشت و همواره به خدا و آخرت ميانديشيد. او در عصر پدرش زكريا ـ عليه السلام ـ به مسجد بيت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را ديد كه پيراهن موئين و كلاه پشمينه و زبر پوشيدهاند و با وضع دلخراشي خود را به ديوار مسجد بستهاند و مشغول عبادت هستند، يحيي ـ عليه السلام ـ با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: «براي من پيراهن موئين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماي عابد بني اسرائيل به عبادت خدا اشتغال ورزم.» مادرش گفت: «صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين مورد مشورت كنيم.» صبر كردند تا حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ آمد، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ جريان را به حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ خبر داد، زكريا ـ عليه السلام ـ به يحيي گفت: «چه موجب شده كه به اين فكرها افتادهاي، با اين كه هنوز كودك هستي؟» يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: «پدرجان! آيا نديدهاي افرادي را كه كوچكتر از من بودند، حادثة مرگ را چشيدند؟» زكريا گفت: آري چنين افرادي را ديدهام. آن گاه به مادر يحيي ـ عليه السلام ـ دستور داد تا چنان لباس و كلاه را براي يحيي آماده سازد. مادر به اين دستور عمل كرد، يحيي ـ عليه السلام ـ لباس و كلاه زبر و موئين پوشيد به مسجد بيت المقدس رفت و در كنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت رياضت كشيد كه پيراهن موئين گوشت بدنش را آب كرد. روزي به بدن لاغر و نحيف خود نگاه كرد و گريست. خداوند به يحيي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: «آيا به خاطر آن كه اندامت را نحيف و لاغر ميبيني گريه ميكني، به عزت و جلالم اگر يك بار بر آتش دوزخ نگاهي افكنده بودي، بجاي پيراهن بافته شده سفت و زبر، پيراهن آهنين ميپوشيدي.» يحيي ـ عليه السلام ـ بسيار گريه كرد، به گونهاي كه آثار سخت گريه در چهرهاش آشكار شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پسرش يحيي ـ عليه السلام ـ آمد، از سوي ديگر زكريا نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه آن وضع دلخراش را از يحيي ـ عليه السلام ـ ديد فرمود: «پسر جان! اين چه حالي است كه در تو مينگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيلة تو چشمم را روشن سازد.» يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودي. زكريا ـ عليه السلام ـ فرمود: كي تو را چنين دستور دادم؟ يحيي ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «آيا نگفتي كه بين بهشت و دوزخ عقَبه (گردنه)اي است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسي از آن عبور نميكند؟» زكريا ـ عليه السلام ـ فرمود: «حال كه چنين است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.» يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاي آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت. يحيي ـ عليه السلام ـ آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جاري شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهاي او خيس شدند، و قطرههاي اشكش از سر انگشتانش فرو ميچكيد. زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه حال و وضع پسرش يحيي ـ عليه السلام ـ را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! اين پسر من است، و اين اشكهاي چشمانش ميباشد، اي خدايي كه مهربانترين مهربانان هستي.»[3] خوف شديد يحيي ـ عليه السلام ـ از خدا هرگاه حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ ميخواست بني اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه ميكرد، اگر يحيي ـ عليه السلام ـ را در ميان جمعيت ميديد از بهشت و دوزخ سخني نميگفت. روزي بر مسند نشست تا بني اسرائيل را موعظه كند، يحيي ـ عليه السلام ـ كه عبايش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشهاي در ميان جمعيت نشست. زكريا ـ عليه السلام ـ به جمعيت نگريست، و يحيي ـ عليه السلام ـ را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود: «اي بني اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهي به نام «سُكران» وجود دارد، در پايين اين كوه درهاي هست كه نامش «غَضبان» است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در ميان آن دره چاهي هست كه طول آن به اندازة مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوتها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاي آتشين هست.» يحيي ـ عليه السلام ـ تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: «واغفلتاه مِنُ السكران؛ واي بر من از غافل شدنم از كوه سكران!» سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد. زكريا ـ عليه السلام ـ بيدرنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيي ـ عليه السلام ـ رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: «هم اكنون برخيز و به جستجوي يحيي ـ عليه السلام ـ بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينيم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشد.» مادر يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوي يحيي ـ عليه السلام ـ پرداخت، در بيابان چند جوان را ديد، از آنها جوياي يحيي ـ عليه السلام ـ شد، آنها اظهار بياطلاعي كردند، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپاني را در بيابان ديدند، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ از او پرسيد: «آيا جواني با قيافة چنين و چنان نديدي؟» چوپان گفت: «گويا در جستجوي يحيي پسر زكريا ـ عليه السلام ـ هستي؟» مادر يحيي گفت: «آري، او پسر من است نامي از دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.» چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنة فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات ميكرد: «و عِزتكُ مُولاي لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتي اَنظر منزلتي مِنكُ؛ اي خدا و اي مولاي من به عزتت سوگند آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامي دارم؟» مادر يحيي ـ عليه السلام ـ به سوي آن كوه حركت كرد، يحيي ـ عليه السلام ـ را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد كه برخيز و با هم به خانه بازگرديم. يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايي گرمي كرد، ولي او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهاي زِبر موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوي مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيري ميكرد، زكريا ـ عليه السلام ـ به مادر يحيي ـ عليه السلام ـ فرمود: «دُعيهِ فاِن ولدي قد كُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ينتفع بالعيشِ؛ رهايش كن، اين پسرم به گونهاي است كه پردة حجاب از روي قلبش برداشته شده، كه زندگي دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نميكند و به او سود نميبخشد.» يحيي ـ عليه السلام ـ خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بني اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.»[4] وارستگي حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ و گفتگوي او با ابليس زهد و پارسايي حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ در سطح بسيار بالايي بود، هرگز در زندگي او دلبستگي به دنيا نبود، او ساده ميزيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازة تأمين يك شبانه روز خود غذا نمياندوخت. روزي داراي يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: «تو ميپنداري زاهد هستي با اين كه براي خود يك قرص نان اندوختهاي؟» يحيي ـ عليه السلام ـ جواب داد: اي ملعون! اين قرص نان به اندازة قوت (و مورد نياز يك شبانه روز) من است. ابليس گفت: كمتر از قوت، براي كسي كه ميميرد كافي است. خداوند به يحيي ـ عليه السلام ـ وحي كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت آميز است) فراگير.[5] روز ديگري ابليس نزد يحيي ـ عليه السلام ـ آمد، يحيي ـ عليه السلام ـ او را شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را داري براي من به كار بگير.[1]. كمال الدين صدوق، ص 91 و 95؛ بحار، ج 14، ص 179. [2]. تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 325. [3]. بحار، ج 14، ص 165 و 166. [4]. اقتباس از بحار، ج 14، ص 166 و 167، به نقل از امالي شيخ صدوق، ص 18ـ20. [5]. بحار، ج 14، ص 189. *شهادت جانسوز يحيي ـ عليه السلام ـ در بيت المقدس پادشاهي هوسباز به نام «هيروديس» (يا هردوش) بود، كه از طرف قياصره روم در آن جا فرمانروايي ميكرد، برادرش بهنام دختري به نام «هيروديا» داشت. پس از آن كه فيلبوس از دنيا رفت، هيروديس با همسر برادرش ازدواج كرد. هيروديس شاه هوسباز، عاشق دختر هيروديا دختر زيباي برادرش شد، به طوري كه زيبايي هيروديا او را در گرو عشق آتشين خود قرار داده بود، از اين رو تصميم گرفت با او كه برادر زاده، و دختر همسرش بود، ازدواج كند. اين خبر به پيامبر خدا حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ رسيد، آن حضرت با صراحت اعلام كرد كه اين ازدواج برخلاف دستورات تورات است و حرام ميباشد. سر و صداي اين فتوا در تمام شهر پيچيد و به گوش آن دختر (هيروديا) رسيد، او كينة يحيي ـ عليه السلام ـ را به دل گرفت، چرا كه او را بزرگترين مانع بر سر راه هوسهاي خود ميدانست و تصميم گرفت در يك فرصت مناسبي از او انتقام بگيرد. ارتباط نامشروع هيروديا با عمويش هيروديس بيشتر شد، و زيبايي او شاه هوسران را شيفتهاش كرد به طوري كه هيروديا آن چنان در شاه نفوذ كرد، كه شاه به او گفت: «هر آرزويي داري از من بخواه كه قطعاً انجام خواهد يافت.» هيروديا گفت: من هيچ چيز جز سر بريدة يحيي ـ عليه السلام ـ را نميخواهم، زيرا او نام من و تو را بر سر زبانها انداخته و همة مردم را به عيبجويي ما مشغول نموده است.[1] در فراز ديگر تاريخ ميخوانيم: شاه فلسطين هيروديس، روز تولد خود را جشن ميگرفت، و وقتي آن روز فرا رسيد، هيروديا از فرصت استفاده كرد، طبق راهنمايي مادرش، خود را به طور كامل آرايش كرد و لباسهاي زينتي پوشيد و رقص كنان به مجلس جشن شاه وارد شد، همة اشراف بني اسرائيل كه در اطراف طاغوت بودند فريفتة او شدند. هيروديس كه مست و مخمور شراب شده بود به او رو كرد و گفت: «اي آفت دين و دنيا، هر چه ميخواهي بخواه، اگر چه نصف مملكت باشد.» هيروديا به مادرش مراجعه كرد و گفت: شاه چنين ميگويد، چه بخواهم. مادر گفت: سر يحيي ـ عليه السلام ـ را بخواه زيرا تو را از همسري پادشاه نهي و باز ميدارد، و تا زنده است دست از نهي بر نميدارد. هيروديا به مجلس جشن شاه وارد شد و گفت: «سر بريدة يحيي ـ عليه السلام ـ را ميخواهم.» و در اين مورد اصرار كرد. سرانجام شاه مغرور كه ديوانه هوس و عشق به هيروديا شده بود، دستور داد يك طشت طلا حاضر نمودند، به مأموران جلادش گفت: برويد و يحيي ـ عليه السلام ـ را دستگير كرده و به اين جا بياوريد. يحيي ـ عليه السلام ـ در اين هنگام در زندان بود.[2] (و طبق پارهاي از روايات در محراب عبادت در مسجد بيت المقدس به سر ميبرد) مأموران جلاد سراغ او آمدند و او را دستگير كرده و به مجلس شاه بردند، شاه در همان جا فرمان داد سر از بدن او جدا كردند و سر بريدهاش را در ميان طشت طلا نهادند و آن گاه كه هيروديا تسليم هوسهاي شاه گرديد، سر بريدة يحيي ـ عليه السلام ـ به سخن آمد و در همان حال نهي از منكر كرد و خطاب به شاه فرمود: «يا هذا اِتَّقِ اللهِ لا يحِل لكُ هذه؛ آي شخص از خدا بترس اين زن بر تو حرام است.» به اين ترتيب حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ مظلومانه به شهادت رسيد.[3] ياد مكرر امام حسين ـ عليه السلام ـ از يحيي زندگي يحيي ـ عليه السلام ـ از جهاتي شباهت به زندگي امام حسين ـ عليه السلام ـ داشت، مانند اين كه: نام حسين ـ عليه السلام ـ هم چون نام يحيي بيسابقه بود، و مدت حمل آنها به هنگامي كه در رحم مادر بودند، شش ماه بود، و هر دو آنها قرباني هوسهاي طاغوت زمانشان شدند و سرشان بريده شد. امام سجاد ـ عليه السلام ـ فرمود: «ما در سفر كربلا همراه امام حسين ـ عليه السلام ـ بيرون آمديم، امام در هر منزلي كه نزول ميفرمود، و يا از آن كوچ ميكرد، از يحيي ـ عليه السلام ـ و شهامت او ياد ميكرد و ميفرمود: «و مِن هوان الدنيا علي اللهِ اِن رأس يحيي بنِ زكريا اُهدي الي بغي مُن بغايا بني اسرائيل؛ از پستي و بيارزشي دنيا نزد خدا همين بس كه سر يحيي بن زكريا را به عنوان هديه به سوي فرد ستمگر و بيعفتي از ستمگران و بيعفتهاي بني اسرائيل بردند.»[4] آري امام حسين ـ عليه السلام ـ با اين بيان خواست اشاره به شهادت خود كند، كه هم چون يحيي ـ عليه السلام ـ به خاطر نهي از منكر، سرش را جدا ميكنند و آن را نزد طاغوت هوسباز، يزيد پليد ميبرند. امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «مرقد حسين ـ عليه السلام ـ را زيارت كنيد و به او جفا نكنيد كه او سيد و آقاي شهداي جوان، و سيد جوانان بهشت است، و شبيه يحيي ـ عليه السلام ـ است كه آسمان و زمين براي مظلوميت حسين و يحيي ـ عليهما السلام ـ گريستند.»[5] نيز روايت شده: جبرئيل به محضر پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ آمد و گفت: «خداوند هفتاد هزار نفر از منافقان را در مورد قتل يحيي ـ عليه السلام ـ (توسط بخت النصر) كشت، و به زودي هفتاد هزار نفر از متجاوزان را به خاطر قتل پسر دختر حسين ـ عليه السلام ـ بكشد.»[6] مكافات عملِ قاتل حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ و سكوت كنندگان امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «اِن اللهَ عز و جل اِذا اَرادُ اَن ينتصر لِاَوليائهِ اِنتصر لهم بشرارِ خلقهِ ... و لقد اِنتصر ليحيي بن زكريا ـ عليه السلام ـ بِبْخت نصرٍ؛ همانا خداوند متعال هرگاه ارادة ياري طلبي براي دوستانش كند، از بدترين خلايقش براي آنها ياري ميطلبد، چنان كه در مورد (انتقام گيري از خون) يحيي ـ عليه السلام ـ از بخت النصر ياري طلبيد.»[7] وقتي كه سر مقدس يحيي ـ عليه السلام ـ را از بدن جدا نمودند، قطرهاي از خونش به زمين ريخت، و جوشيد، و هر چه خاك بر سر آن ريختند، خونِ در حال جوشش، از ميان خاك بيرون ميآمد، و تلي از خاك به وجود آمد ولي خون از جوشش نيفتاد و تلي سرخ ديده ميشد. طولي نكشيد كه يكي از ياغيان آن عصر به نام بخت النصر كه قبلاً هيزم كن بود و اراذل و اوباش را كه با او دوست بودند، به دور خود جمع نمود و شورش كردند. آنها به هرجا ميرسيدند ميكشتند و غارت ميكردند تا به شهر بيت المقدس رسيدند و آن جا را تصرف نمودند و همة طاغوتيان و سران را با سختترين وضع كشتند، تا اين كه چشم بخت النصر به تل سرخي افتاد، پرسيد اين تل چيست؟ گفتند: مدتي قبل شاه اين منطقه حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ را كشت، و سرش را از بدنش جدا كرد. خون او به زمين چكيده و جوشيد و هر چه بر سر آن خون خاك ريختند از جوشش نيفتاد، سرانجام تلي از خاك سرخ به وجود آمد و هم چنان آن خون ميجوشد. بخت النصر گفت: آن قدر از مردم اين جا را بر سر اين تل بكشم تا خون از جوشش بيفتد. (اين تصميم نيز مكافات عمل مردم بيت المقدس و اطراف آن بود كه در قتل مظلومانه يحيي ـ عليه السلام ـ سكوت كردند و به شاه هوسباز قاتل، اعتراض ننمودند.)[8] به فرمان بخت النصر هفتاد هزار نفر از مردم را روي آن تل كشتند تا، خون يحيي ـ عليه السلام ـ از جوشش بيفتد، اما هم چنان خون ميجوشيد. بخت النصر پرسيد: «آيا ديگر شخصي در اين منطقه باقي مانده است؟» گفتند: «يك نفر پير زن در فلان جا زندگي ميكند.» گفت: او را نيز بياوريد و روي اين تل بكشيد. مأموران به اين فرمان عمل كردند و آن گاه خون از جوشش افتاد.[9] كشته شدن بخت النصر به دست يك غلام ايراني بخت النصر پس از فتح شام و منطقة بيت المقدس و فلسطين، به بابل (واقع در سرزمين عراق) رفت، در آن جا شهري ساخت، و چاهي در آن جا حفر كرد و سپس حضرت دانيال پيامبر را دستگير كرده و در ميان آن چاه افكند، و ماده شيري رادر ميان آن چاه انداخت تا او را بدرد. ماده شير، گل چاه را ميخورد، و از شير خود به دانيال مينوشانيد. پس از مدتي خداوند به يكي از پيامبران وحي كرد، كنار فلان چاه برو و به دانيال ـ عليه السلام ـ آب و غذا برسان. او كنار آن چاه آمد و صدا زد اي دانيال! دانيال گفت: بلي، صداي دوري ميشنوم. آن پيامبر گفت: «اي دانيال خدايت سلام رسانيد، و براي تو غذا و آب فرستاده است.» آن گاه آن آب و غذا را به وسيلة دلو، وارد چاه كرد. حضرت دانيال ـ عليه السلام ـ حمد و سپاس مكرر گفت، و خدا را سپاسگزاري بيحد نمود. در همين عصر بخت النصر در عالم خواب ديد سرش آهن شده، پاهايش به صورت مس در آمده، و سينهاش طلا گشته است. وقتي كه بيدار شد منجمين را احضار كرد و گفت: «من در عالم خواب چه خوابي ديدهام» منجمين گفتند: نميدانيم، تو آن چه را در خواب ديدي براي ما بگو تا ما تعبير كنيم. بخت النصر ناراحت شد و به آنها گفت: «من سالها است به شما رزق و روزي ميدهم، ولي شما نميدانيد كه من چه خوابي ديدهام، پس چه فايدهاي براي من داريد، آن گاه دستور داد همة آنها را اعدام كردند. در اين هنگام يكي از حاضران به بخت النصر گفت: اگر علم و معرفت در نزد كسي ميجويي، تنها در نزد آن كس (دانيال) است كه در چاه زنداني ميباشد، و ماده شير نه تنها به او آزار نرسانده بلكه گل ميخورد و به او شير ميدهد. بخت النصر مأموران را نزد او فرستاد و او را حاضر كردند، به او گفت: «من چه خوابي ديدهام؟» دانيال: در خواب ديدهاي سرت آهن شده و پاهايت مس شدهاند و سينهات طلا گشته است.[1]. و طبق پارهاي از روايات، مادر هيروديا (كه همسر شاه بود) هيروديا را وادار كرد، كه شاه را مجبور به قتل يحيي ـ عليه السلام ـ كند، به اين ترتيب كه به شوهرش شراب داد، و دخترش را آرايش كرده با لباسهاي پرزرق و برق نزد شاه فرستاد و به او گفت: اگر شاه به طرف تو آمد تمكين نكن. مگر سر بريده يحيي ـ عليه السلام ـ را در آن جا حاضر كند... (بحار، ج 14، ص 180 و 181). [2]. زيرا فتوا داده بود كه ازدواج با دختر برادر و دختر زن حرام است، از اين رو شاه او را زنداني كرده بود. [3]. اقتباس از تاريخ انبياء عماد زاده، ص 716 و 717. [4]. تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 324. [5]. بحار، ج 14، ص 168 و 358. [6]. همان، ج 45، ص 314. [7]. بحار، ج 14، ص 181. [8]. روايت شده: احبار و علما و عابدان بني اسرائيل نزد اَرميا (يكي از پيامبران) رفتند و گفتند: «از خدا بخواه و بپرس كه گناه فقراء و زنها و ناتوانان چيست كه اين گونه كشته ميشوند؟» اَرميا هفت روز روزه گرفت، به او وحي نشد، هفت روز ديگر روزه گرفت باز وحي نشد، هفت روز سوم را روزه گرفت، سرانجام به او چنين وحي شد: «قُل لهم رأيتم المنكر فلم تنكروه؛ به آنها بگو شما منكرات را ديديد و نهي از منكر نكرديد.» (بحار، ج 14، ص 356). [9]. اقتباس از بحار، ج 14، ص 182 و 356 تا 358. *يونس *حضرت يونس ـ عليه السلام ـ يكي از پيامبران و رسولان خداست، كه نام مباركش در قرآن چهار بار آمده، و يك سورة قرآن (سورة دهم) به نام او است. يونس ـ عليه السلام ـ از پيامبران بني اسرائيل است كه بعد از سليمان ظهور كرد، و بعضي او را از نوادگان حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ دانستهاند[1]، و به خاطر اين كه در شكم ماهي قرار گرفت، با لقب «ذو النّون» (نون به معني ماهي است) و «صاحب الحوت» خوانده ميشد. پدر او «مَتّي» از عالمان و زاهدان وارسته و شاكر الهي بود، به همين جهت خداوند به حضرت داود ـ عليه السلام ـ وحي كرد كه همسايه تو در بهشت، «مَتّي» پدر يونس ـ عليه السلام ـ است. داوود ـ عليه السلام ـ و سليمان به زيارت او رفتند و او را ستودند (چنان كه داستانش در ضمن داستانهاي حضرت داود ـ عليه السلام ـ ذكر شد.) به گفتة بعضي، او از ناحية پدر از نوادههاي حضرت هود ـ عليه السلام ـ ، و از ناحية مادر از بني اسرائيل بود.[2] ماجراي حضرت يونس ـ عليه السلام ـ غم انگيز و تكان دهنده است، ولي سرانجام شيريني دارد. آن حضرت به اهداف خود رسيد و قومش توبه كرده و به دعوت او ايمان آوردند، و تحت رهنمودهاي او، داراي زندگي معنوي خوبي شدند. يونس ـ عليه السلام ـ در ميان قوم خود در نَينَوا به گفتة بعضي يونس ـ عليه السلام ـ در حدود 825 سال قبل از ميلاد، در سرزمين نينوا ظهور كرد. نَينوا شهري در نزديك موصل (در عراق كنوني) يا در اطراف كوفه در سمت كربلا بود. هم اكنون در نزديك كوفه در كنار شطّ، قبري به نام مرقد يونس ـ عليه السلام ـ معروف است. شهر نينوا داراي جمعيتي بيش از صد هزار نفر بود. چنان كه در آية 147 سورة صافات آمده: «و يونس را به سوي جمعيت يكصد هزار نفري يا بيشتر فرستاديم.» مردم نينوا بت پرست بودند و در همة ابعاد زندگي در ميان فساد و تباهيها غوطه ميخوردند. آنان نياز به راهنما و راهبري داشتند تا حجّت را بر آنها تمام كند و آنان را به سوي سعادت و نجات دعوت نمايد. حضرت يونس ـ عليه السلام ـ همان پيامبر راهنما بود كه خداوند او را به سوي آن قوم فرستاد. يونس ـ عليه السلام ـ به نصيحت قوم پرداخت و با برنامههاي گوناگون آنها را به سوي توحيد و پذيرش خداي يكتا، و دوري از هر گونه بت پرستي فرا خواند. يونس هم چنان به مبارزات پي گير خود ادامه داد، و از روي دلسوزي و خيرخواهي مانند پدري مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولي در برابر منطق حكيمانه و دلسوزانه چيزي جز مغلطه و سفسطه نميشنيد. بت پرستان ميگفتند: ما به چه علّت از آيين نياكان خود دست بكشيم و از ديني كه سالها به آن خو گرفتهايم جدا شده و به آيين اختراعي و نو و تازه اعتقاد پيدا كنيم. يونس ـ عليه السلام ـ ميگفت: بتها اجسام بيشعور هستند و ضرر و نفعي ندارند، و هرگز نميتوانند منشأ خير گردند. چرا آنها را ميپرستيد؟... هر چه يونس ـ عليه السلام ـ آنها را تبليغ و راهنمايي ميكرد، آنها گوش فرا نميدادند، و يونس ـ عليه السلام ـ را از ميان خود ميراندند و به او اعتنا نميكردند. يونس ـ عليه السلام ـ در سي سالگي به نينوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سي و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هيچ كس جز دو نفر به او ايمان نياوردند، يكي از آن دو نفر دوست قديمي يونس ـ عليه السلام ـ و از دانشمندان و خاندان علم و نبوّت به نام «روبيل» بود و ديگري، عابد و زاهدي به نام «تنوخا» بود كه از علم بهرهاي نداشت. كار روبيل دامداري بود، ولي تنوخا هيزم كن بود، و از اين راه هزينة زندگي خود را تأمين ميكرد. يونس ـ عليه السلام ـ از هدايت قوم خود مأيوس گرديد و كاسة صبرش لبريز شد، و شكايت آنها را به سوي خدا برد و عرض كرد: «خدايا! من سي ساله بودم كه مرا به سوي قوم براي هدايتشان فرستادي، آنها را دعوت به توحيد كردم و از عذاب تو ترساندم و مدت 33 سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولي آنها مرا تكذيب كردند و به من ايمان نيارودند، رسالت مرا تحقير نمودند و به من اهانتها كردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم كه مرا بكشند، عذابت را بر آنها فرو فرست، زيرا آنها قومي هستند كه ايمان نميآورند.» يونس ـ عليه السلام ـ براي قوم عنود خود تقاضاي عذاب از درگاه خدا كرد، و آنها را نفرين نمود، و در اين راستا اصرار ورزيد، سرانجام خداوند به يونس ـ عليه السلام ـ وحي كرد كه: «عذابم را روز چهارشنبه در نيمة ماه شوال بعد از طلوع خورشيد بر آنها ميفرستم، و اين موضوع را به آنها اعلام كن.» يونس ـ عليه السلام ـ خوشحال شد و از عاقبت كار نهراسيد و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراي عذاب و وقت آن را به او خبر داد. سپس گفت: «برويم اين ماجرا را به مردم خبر دهيم.» عابد كه از دست آنها به ستوه آمده بود، گفت: «آنها را رها كن كه ناگهان عذاب سخت الهي به سراغشان آيد»، يونس ـ عليه السلام ـ گفت: «بجاست كه نزد روبيل (عالِم) برويم و در اين مورد با او مشورت كنيم، زيرا او مردي حكيم از خاندان نبوّت است.» آنها نزد روبيل آمدند و ماجرا را گفتند. روبيل از يونس ـ عليه السلام ـ خواست به سوي خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد كه عذاب را از قوم به جاي ديگر ببرد، زيرا خداوند از عذاب كردن آنها بينياز و نسبت به بندگانش مهربان است. ولي تنوخا درست بر ضدّ روبيل، يونس ـ عليه السلام ـ را به عذاب رساني تحريص كرد، روبيل به تنوخا گفت: ساكت باش تو يك عابد جاهل هستي. سپس روبيل نزد يونس ـ عليه السلام ـ آمد و تأكيد بسيار كرد كه از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولي يونس ـ عليه السلام ـ پيشنهاد او را نپذيرفت و همراه تنوخا به سوي قوم رفتند و آنها را به فرا رسيدن عذاب الهي در صبح روز چهارشنبه در نيمة ماه شوّال، هشدار دادند. مردم با تندي و خشونت با يونس و تنوخا برخورد كردند، و يونس ـ عليه السلام ـ را با شدّت از شهر نينوا اخراج نمودند. يونس همراه تنوخا از شهر بيرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولي روبيل در ميان قوم خود ماند.[1]. تفسير آلوسي، ج 7، ص 184؛ دائرة المعارف فريد و جدي، ج 10، ص 1055. [2]. تاريخ انبياء، عماد زاده،ص 686. *ترك اولي يونس، و قرار گرفتن او در شكم ماهي حضرت يونس ـ عليه السلام ـ حق داشت كه ناراحت گردد زيرا 33 سال آنها را دعوت كرد، تنها دو نفر به او ايمان آوردند، از اين رو به طور كلّي از آنها نااميد شد و بر ايشان نفرين كرد، و از ميان آنها بيرون آمد كه از عذاب آنها نجات يابد، ولي اگر او در ميان قوم ميماند و باز آنها را دعوت ميكرد بهتر بود، چرا كه شايد در همان روزهاي آخر، ايمان ميآوردند، ولي يونُس كه كاسة صبرش لبريز شده بود، آن كار بهتر را رها كرد و از ميان قوم بيرون آمد، همين ترك اولي باعث شد كه دچار غضب سخت الهي گرديد.[1] يونس از نينوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به كنار دريا رسيد. در آن جا منتظر ماند، ناگاه يك كشتي مسافربري فرا رسيد. آن كشتي پر از مسافر بود و جا نداشت، امّا يونس ـ عليه السلام ـ از ملوان كشتي تقاضا و التماس كرد كه به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار كشتي شد و كشتي حركت كرد. در وسط دريا ناگاه ماهي بزرگي[2] سر راه كشتي را گرفت، در حالي كه دهان باز كرده بود، گويي غذايي ميطلبيد، سرنشينان كشتي گفتند به نظر ميرسد گناهكاري در ميان ما است كه بايد طعمة ماهي گردد. بين سرنشينان كشتي قرعه زدند، قرعه به نام يونس ـ عليه السلام ـ اصابت كرد، حتي سه بار قرعه زدند، هر سه بار به يونس ـ عليه السلام ـ اصابت نمود. يونس را به دريا افكندند، آن ماهي بزرگ او را بلعيد در حالي كه مستحقّ ملامت بود.[3] ماهي يونس ـ عليه السلام ـ را به دريا برد، طبق روايتي از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده است: يونس ـ عليه السلام ـ چهار هفته (28 روز) از قوم خود غايب گرديد، هفت روز هنگام رفتن به سوي دريا، هفت روز در شكم ماهي، هفت روز پس از خروج از دريا زير درخت كدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نينوا.[4] در مورد اين كه: يونس ـ عليه السلام ـ چند روز در شكم ماهي، روايات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز تا چهل روز گفته شده است، و اين موضوع به خوبي روشن نيست. يونس در درون تاريكيهاي سه گانه: تاريكي درون دريا، تاريكي درون ماهي و تاريكي شب قرار گرفت، ولي همواره به ياد خدا بود، و توبة حقيقي كرد، و مكرّر در ميان آن تاريكيها ميگفت: «لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ؛ اي خداي بزرگ معبودي يكتا جز تو نيست، تو از هر عيب و نقصي منزه هستي و من از ستمگران ميباشم.» سرانجام خداوند دعاي او را به استجابت رسانيد، و توبة او را پذيرفت و به ماهي بزرگ فرمان داد تا يونس ـ عليه السلام ـ را كنار دريا آورده و او را به بيرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود. آري يونس حقيقتاً توبه كرد و تسبيح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات يافت، و در غير اين صورت، هم چنان در شكم ماهي ميماند، چنان كه در آية 143 و 144 سورة صافّات ميخوانيم: «فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ ـ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يوْمِ يبْعَثُونَ؛ و اگر او از تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهي ميماند.»[5][1]. بحار،ج 14، ص 393ـ395. [2]. در مورد اين ماهي بزرگ، مطالبي گفته شده مانند اين كه: نهنگ يا بالِن بوده است. در فرهنگ عميد آمده: «بالِن ماهي بزرگي است كه دِرازي بدنش تا سي متر، و وزنش تا سي تُن ميرسد، معدهاش بسيار بزرگ است كه چند خروار غذا در آن جا ميگيرد، براي تنفس هميشه روي آب حركت ميكند، و بيش از يك ساعت نميتواند در زير آب بماند. در روايتي آمده: «خداوند به آن ماهي وحي كرد كه هيچ استخواني را از يونس مشكن، و هيچ پيوندي را از او قطع نكن.» (تفسير فخر رازي، ج 26، ص 165) ناگفته نماند كه زنده ماندن يونس در شكم ماهي به اعجاز الهي است، و نميتوان آن را از نظر طبيعي حل كرد. [3]. صافّات، 139ـ141؛ بحار، ج 14، ص 400. [4]. بحار، ج 14، ص 398. [5]. تفسير برهان، ج 4، ص 35ـ37. *نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاي حتمي يونس ـ عليه السلام ـ به قوم خود گفته بود كه عذاب الهي در روز چهارشنبه نيمة ماه شوّال بعد از طلوع خورشيد نازل ميشود، ولي قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نيز همراه عابد (تنوخا) از شهر بيرون رفت، ولي «روبيل» كه عالمي حكيم از خاندان نبوّت بود در ميان قوم باقي ماند. هنگامي كه ماه شوال فرا رسيد، روبيل بالاي كوه رفت و با صداي بلند به مردم اطّلاع داد و فرياد زد: «اي مردم! موعد عذاب نزديك شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند.» مردم تحت تأثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: «ما ميدانيم كه تو فردي حكيم و دلسوز هستي، به نظر تو اكنون ما چه كار كنيم تا مشمول عذاب نگرديم؟» روبيل گفت: كودكان را همراه مادرانشان، به بيابان آوريد و آنها را از همديگر جدا سازيد، و همچنين حيوانات را بياوريد و بچههايشان را از آنها جدا كنيد، و هنگامي كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همة شما از كوچك و بزرگ، صدا به گريه و زاري بلند كنيد و با التماس و تضرّع، توبه نماييد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد... همة قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانههاي عذاب، همة آنها صدا به گريه و زاري و تضرّع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه ديدند هنگام طلوع خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندي وزيدن گرفت، ناله و شيون و استغاثه انسانها و حيوانات و كودكانشان از كوچك و بزرگ برخاست و انسانها حقيقتاً توبه كردند. روبيل نيز شيون آنها را ميشنيد و دعا ميكرد كه خداوند عذاب را از آنها دور سازد. خداوند توبة آنها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آنها را به كوههاي اطراف وارد سازد. وقتي مردم ديدند عذاب از سر آنها برطرف گرديد به شكر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه يونس و عابد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس به سوي دريا رفت و از نينوا دور شد و سرانجام سوار بر كشتي شده و در آن جا ماهي بزرگ او را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد و گفت: «من فكر ميكردم به خاطر زهد بر تو برتري دارم، اكنون دريافتم كه علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است.» از آن پس عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند.[1] نجات يونس و بازگشت او به سوي قوم خود آري حضرت يونس ـ عليه السلام ـ وقتي كه در شكم ماهي بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهي فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند. يونس هم چون جوجه نوزاد و ضعيف و بيبال و پر، از شكم ماهي بزرگ بيرون افكنده شد، به طوري كه توان حركت نداشت. لطف الهي به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُني رويانيد يونس در ساية آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا ميگفت و كم كم رشد كرد و سلامتي خود را باز يافت. در اين هنگام خداوند كرمي فرستاد و ريشة آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد. خشك شدن آن درخت براي يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحي كرد: چرا محزون هستي؟ او عرض كرد: «اين درخت براي من سايه تشكيل ميداد، كرمي را بر آن مسلّط كردي، ريشهاش را خورد و خشك گرديد.» خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك درختي كه، نه تو آن را كاشتي و نه به آن آب دادي غمگين شدي، ولي از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدي، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آوردهاند و راه تقوي به پيش گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوي آنها برو. و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتي و رنج كرد، خداوند به او وحي كرد: اي يونس! دل تو در مورد عذاب صد هزار نفر و بيشتر، نسوخت ولي براي رنج يك ساعت، طاقت خود را از دست دادي. يونس متوجه خطاي خود شد و عرض كرد: «يا رَبِّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش ميكنم.» يونس به سوي نينوا حركت كرد، وقتي كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا شود، چوپاني را ديد نزد او رفت و به او فرمود: «برو نزد مردم نينوا و به آنها خبر بده كه يونس به سوي شما ميآيد.» چوپان به يونس گفت: «آيا دروغ ميگويي؟ آيا حيا نميكني؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت.» به درخواست يونس، گوسفندي با زبان گويا گواهي داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبري را باور نميكردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براي صدق خبري كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟، جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهي ميدهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهي داد. مردم به راستي آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس ـ عليه السلام ـ آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبي استوار ماندند، و سالها تحت رهبري و راهنماييهاي حضرت يونس ـ عليه السلام ـ به زندگي خود ادامه دادند.[2] ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين از امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ نقل شده: هنگامي كه حضرت يونس ـ عليه السلام ـ در شكم ماهي بزرگ، قرار گرفت، ماهي در درون دريا حركت ميكرد به درياي قُلْزُم رفت و سپس از آن جا به درياي مصر رفت، سپس از آن جا به درياي طبرستان (درياي خزر) رفت، سپس وارد دجلة بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد... قارون كه در عصر موسي ـ عليه السلام ـ مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشتهاي از سوي خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازة طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس ـ عليه السلام ـ در شكم ماهي، ذكر خدا ميگفت و استغفار ميكرد. قارون در اعماق زمين، صداي زمزمة يونس ـ عليه السلام ـ را شنيد، به فرشتة مسلط بر خود گفت: «اندكي به من مهلت بده من در اين جا صداي انساني را ميشنوم!» خداوند به آن فرشته وحي كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستي؟ يونس: «اَنَا المُذْنِبُ الْخاطِئُ يونُسُ بْنِ مَتّي؛ من گهنكار خطا كار يونس پسر مَتّي هستم». قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسي چه خبر؟ يونس: موسي ـ عليه السلام ـ مدّتي است كه از دنيا رفته است. قارون: از هارون برادر موسي ـ عليه السلام ـ چه خبر؟ يونس: او نيز از دنيا رفت. قارون: از كُلْثُم (خواهر موسي) كه نامزد من بود چه خبر؟ يونس: او نيز مرد. قارون، گريه كرد و اظهار تأسّف نمود (و دلش براي خويشانش سوخت و براي آنها گريست) «فَشَكَر اللهُ لَهُ ذلِكَ؛ همين دلسوزي او (كه يك مرحلهاي از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود» و به آن فرشتة مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعني همان جا توقّف كند و ديگر روزي به اندازة يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سختي براي او بود) و در حديث امام باقر ـ عليه السلام ـ آمده: هنگامي كه آن ماهي به درياي مسجور رسيد، قارون كه در آن جا عذاب ميشد زمزمهاي شنيد، از فرشته موكّلش پرسيد اين زمزمه چيست؟ فرشته گفت: زمزمة يونس ـ عليه السلام ـ است... آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس ـ عليه السلام ـ پرسيد، وقتي دريافت آنها از دنيا رفتهاند، گرية شديدي كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: «اِرْفَعْ عَنْهُ الْعَذابَ بَقيةَ الدُّنْيا لِرَقَّتِهِ عَلي قَرابتِهِ» (كه ترجمهاش ذكر شد)[3][1]. تلخيص از بحار، ج 14، ص 379 به بعد؛ تفسير برهان، ج 4، ص 35ـ37. [2]. تفسير برهان، ج 2، ص 200ـ202؛ بحار،ج 14، ص 384. [3]. تفسير قمي،ص 694؛ بحار، ج 14، ص 391 و 400. *در زندگي و داستان كوچك حضرت يونس ـ عليه السلام ـ كه در قرآن آمده، درسهاي بزرگ است كه در اين جا به پارهاي از آنها اشاره ميشود: 1. بايد در امور، به خصوص نفرين براي نابودي افراد، شتابزدگي نكرد، و تا احتمال هدايت وجود دارد، با كمال صبر و مقاومت و وقار، براي هدايت مردم تلاش نمود. پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ بر همين اساس رفتار ميكرد، در يكي از موارد، سرسختي و لجاجت مشركان به جايي رسيد كه نزديك بود پيامبر اسلام آنها را نفرين كند. خداوند به او خطاب نموده و فرمود: «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ؛ اكنون كه چنين است صبر كن و مانند صاحب ماهي (يونس) مباش (كه در تقاضاي مجازات قومش عجله كرد و گرفتار مجازات ترك اولي گرديد) در آن هنگام خدا را خواند در حالي كه قلبش پر از اندوه بود.»[1] 2. در ميان اقوامِ گنهكار مشمول عذاب الهي، تنها يك قوم كه همان قوم يونس ـ عليه السلام ـ بودند قبل از عذاب ايمان آوردند و نجات يافتند، و اين موفقيت به خاطر راهنماييهاي يك عالم آگاه و دلسوز اتّفاق افتاد. خداوند در قرآن ميفرمايد: «چرا در هيچ يك از شهرها و آباديها به موقع ايمان نميآورند تا موجب جلوگيري از عذاب آنها شود، جز قوم يونس ـ عليه السلام ـ كه آنها به موقع ايمان آوردند و از عذاب رسوا كنندة دنيا نجات يافتند، و تا پايان زندگيشان از مواهب زندگي بهرهمند شدند.»[2] اگر ديگران هم چنين باشند مانند آنها نتيجة خوبي خواهند گرفت. 3. خداوند در بيان نجات يونس ـ عليه السلام ـ ميفرمايد: «فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ ـ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ؛ يونس ـ عليه السلام ـ در آن ظلمتهاي متراكم (داخل شكم ماهي) فرياد زد: خداوندا! جز تو معبودي نيست، تو منزّه هستي، و من از ستمكارانم ـ ما دعاي او را به اجابت رسانديم و او را از آن اندوه نجات داديم و همين گونه مؤمنان را نجات ميدهيم.»[3] از جمله: «وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ؛ و همين گونه مؤمنان را نجات ميدهيم.» فهميده ميشود كه اين يك قانون سرنوشت ساز براي همة مؤمنان است و اختصاصي به يونس ـ عليه السلام ـ ندارد، هر مؤمني بايد داراي اين ويژگيها باشد يعني: 1. به حقيقت توحيد و معبود يكتا توجّه كند. 2. ذات پاك خدا را از هر گونه عيب و نقص منزه بداند. 3. به گناه خود اعتراف و اقرار كند. چرا كه مجازاتهاي الهي به دو گونه است: 1. مجازات استيصال 2. مجازات تنبيهي، در مجازات تنبيهي قبل از ورود مجازات، اثر مجازات به بنده ميرسد، و اگر بنده خود را پاك سازد، نجات پيدا ميكند. 4. پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ و امامان ـ عليهم السلام ـ در مناجات و راز و نياز خود به خدا عرض ميكردند: «اَللّهُمَّ لا تَكِلْني اِلي نَفْسي طَرْفَةَ عَينٍ اَبَداً؛ خدايا مرا به اندازة يك چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار.» اُمّ سلمه ـ عليه السلام ـ شبي پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ را در اين حال ديد كه اين دعا را ميكرد. علّت را پرسيد. پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «ايمن نيستم. خداوند يك لحظه يونس ـ عليه السلام ـ را به خودش واگذارد، آن همه دچار بلا شد.»[4] ابن ابي يعفور ميگويد: امام صادق ـ عليه السلام ـ را ديدم دستهايش را به طرف آسمان بلند كرده و قطرات اشكش از روز محاسنش جاري بود و ميگفت: «رَبّ لا تَكِلْنِي اِلي نَفْسِي طَرْفَةَ عَينٍ اَبَداً لا اَقَلَّ مِنْ ذلِكَ وَ لا اَكْثَرَ؛ پروردگارا! مرا به اندازة يك چشم به هم زدن و نه كمتر و نه زيادتر از اين به خودم وانگذار.» سپس به من رو كرد و فرمود: خداوند يونس ـ عليه السلام ـ را به اندازة كمتر از يك چشم به هم زدن به خودش واگذاشت و چنان گناه (ترك اولي) و مكافاتي به سراغش آمد. عرض كردم: آيا حالش به حالت كفران رسيد؟ فرمود: نه ولي اگر كسي در اين گونه حالت باشد و (بي توبه) بميرد، هلاك ميشود.[5] آري راه، بسيار باريك است. بايد از درگاه خدا همواره استمداد نمود، و گرنه يك لحظه هوسراني، يك عمر پشيماني را به دنبال خواهد آورد. 5. عُرَفا گويند (چنان كه در اشعار مثنوي آمده): گرچه قرار گرفتن يونس ـ عليه السلام ـ در شكم ماهي يك نوع مكافات بود، ولي همان معراج او بود كه عجايب دريا را ديد، و ساخته و تربيت شد و پاك و با صفا بازگشت. اگر معراج پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در آسمانها بود، معراج يونس در درياها بود. براي خدا بالا و پايين فرقي ندارد. بنابراين بايد هم چون يونس ـ عليه السلام ـ در سختيها و شدّتها با گفتن: «لا اله الا اللهُ سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» خود را به معراج ببريم، و در ملكوت اعلي سير كنيم تا نجات يابيم. به قول يكي از عرفا؛ يونس ـ عليه السلام ـ در چهار تاريكي امتحان شد: 1. تاريكي ذلّت 2. تاريكي بيم و عقوبت 3. تاريكي دريا و تلاطم 4. تاريكي شكم ماهي. پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «لا تُفَضِّلُونِي عَلي يونُسَ بْنِ مَتّي؛ مرا (در اين جهت كه يونس ترك اولي كرد و در شكم ماهي قرار گرفت) بر او ترجيح ندهيد» گـفت پـيغمبـر كـه مـعـراج مـرا نـيـست بـر مـعـراج يـونـس اجـتبـا[6] آنِ مـن بـالا و آن او نـشيب ز آن كه قرب حق برون است از حسيب قرب ني بالا، نه پستي رفتن است قـربِ حـق از حبس هستي رستن است نيست را، چون جاي بالايست و زير نيست را نه رود و نه زود و نه دير كـارگاه صُـنع حـق در نيستي است غَرّه هستي چه داني نيست چيست كوتاه سخن آن كه: چنان كه مولانا در اين اشعار گويد: پلّههاي معراج به محو شدن و خود را هيچ دانستن در برابر عظمت خدا است، كسي كه در حقيقت خدا را شناخت و با تمام وجود اقرار به تقصير و ناچيزي خود كرد، در مسير معراج قرار گرفته است. يونس ـ عليه السلام ـ چنين كرد، و به معراج رسيد و سرانجام بر قلّه معراج راه يافت.[1]. قلم، 48. [2]. يونس، 98. [3]. انبياء، 87 و 88. [4]. بحار، ج 14، ص 384. [5]. اصول كافي، ج 2، ص 581. [6]. اجتبا، برگزيدگي. * زكريا يكي از پيامبران حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ است، كه نام مباركش در قرآن هفت بار در سه سوره آمده است، زكريا بن برخيا ـ عليه السلام ـ از پيامبران بني اسرائيل بود، كه سلسله نسبش به حضرت داود ـ عليه السلام ـ ميرسد، او رييس راهبان و خدّام بيت المقدس بود و مردم را به شريعت حضرت موسي ـ عليه السلام ـ دعوت ميكرد. ازدواج زكريا در ميان بني اسرائيل دو خواهر برجسته و بزرگ زاده وجود داشتند، يكي به نام «حَنّه» و ديگري به نام «اَشْياع»،[1] زكريا ـ عليه السلام ـ از اَشْياع خواستگاري كرد، و عمران كه يكي از راهبان و بزرگ بني اسرائيل بود (و طبق نقلي از پيامبران بني اسرائيل بود) از «حَنّه» خواستگاري نمود، سرانجام اشياع همسر زكريا ـ عليه السلام ـ گرديد، و حَنّه همسر عمران[2] شد. به اين ترتيب زكريا و عمران، دو شخصيت بزرگ بني اسرائيل، باجناق همديگر شدند، و علاوه بر رابطة مكتبي، رابطة خويشاوندي نيز پيدا كردند. چند سال از اين ماجرا گذشت، عمران صاحب دختري به نام مريم شد، ولي زكريا ـ عليه السلام ـ داراي فرزند نشد، زيرا همسرش نازا بود. سرپرستي زكريا ـ عليه السلام ـ از مريم ـ سلام الله عليها ـ سالها از زندگي عمران و همسرش حَنّه گذشت آنها داراي فرزند نشدند، حَنّه همچون زنان ديگر آرزو داشت كه داراي فرزند شود، و با ديدن كودكي احساساتش براي داشتن فرزند به جوش ميآمد. تا اين كه روزي در زير درختي نشسته بود، پرندهاي را ديد كه به جوجههاي خود غذا ميدهد، مشاهدة اين محبّت مادرانه آتش عشق به فرزند را در دل او شعلهور ساخت، و از صميم دل از خدا تقاضاي فرزند كرد، چيزي نگذشت كه دعاي خالصانة او اجابت شد و او باردار گرديد. طبق بعضي از روايات، از سوي خدا به عمران وحي شد كه به زودي خداوند پسر پربركتي كه ميتواند بيماران غيرقابل درمان را درمان كند و مردگان را به فرمان خدا زنده نمايد به تو عنايت خواهد كرد، عمران اين مطلب را به همسرش حَنّه خبر داد. حَنّه وقتي كه باردار شد، تصور ميكرد كه فرزند مذكور، همان است كه در رحم دارد (غافل از آن كه منظور از آن پسري كه خداوند به عمران وحي نمود، نوة عمران به نام عيسي ـ عليه السلام ـ است، كه حَنّه براي مادر او (مريم) باردار ميباشد.) به همين دليل حَنّه نذر كرد كه كودك پسر خود را وقتي كه بزرگ شد خدمتگذار مسجد بيت المقدس قرار دهد. ولي وقتي كه فرزندش متولد شد ديد دختر است، نگران شد كه چه كند، زيرا خدمتگذاران مسجد را از ميان پسران انتخاب ميكردند، از اين رو گفت: «پسر همانند دختر نيست.» سپس افزود: خدايا من نام دختر را مريم ميگذارم، و او و فرزندانش را از وسوسههاي شيطان رجيم، در پناه درگاه تو قرار ميدهم.[3] مريم ـ عليها السلام ـ به معني عبادت كننده و خدمتگذار است. از آن جا كه حَنّه ميخواست او را خدمتگذار مسجد و عبادت كننده در مسجد بيت المقدس قرار دهد، نام او را مريم نهاد. كم كم مريم ـ عليها السلام ـ بزرگ شد و با اين كه دختر بود، خداوند او را به عنوان خدمتگذار مسجد بيت المقدس پذيرفت. مطابق تواريخ، عمران پدر مريم ـ عليها السلام ـ ، قبل از تولد مريم ـ عليها السلام ـ از دنيا رفت، از اين رو وقتي كه مريم ـ عليها السلام ـ خدمتگذار مسجد شد، نياز به سرپرست داشت، حَنّه مريم را كه كودك بود به بيت المقدس نزد علما و دانشمندان يهود آورد و گفت: «اين كودك هديه به بيت المقدس است، سرپرستي او را يك نفر از شما برعهده بگيرد.» چون آثار عظمت از چهرة مريم ـ عليها السلام ـ ديده ميشد، گفتگو در ميان دانشمندان بني اسرائيل در گرفت، هر كدام از آنها ميخواست اين افتخار نصيب او شود. سرانجام تصميم گرفتند قرعه كشي كنند، به كنار نهري آمدند. حضرت زكريا ـ عليها السلام ـ نيز جزء آنها بود. قلمها و چوبهايي را كه به وسيلة آنها قرعه ميزدند حاضر كردند، نام هر يك از داوطلبان سرپرستي مريم ـ عليها السلام ـ را روي آن چوبها نوشتند و آن قلمها را در ميان آب انداختند، هر قلمي كه در ميان فرو ميرفت، بازنده بود و تنها قلمي كه روي آب ماند، قلمي بود كه نام زكريا روي آن نوشته شده بود. به اين ترتيب سرپرستي زكريا ـ عليه السلام ـ نسبت به مريم ـ عليها السلام ـ قطعي شد، و در واقع حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ از همه شايستهتر به سرپرستي مريم ـ عليها السلام ـ بود، زيرا علاوه بر مقام نبوت، شوهر خالة مريم ـ عليها السلام ـ نيز بود.[4] حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ هم چنان سرپرستي حضرت مريم ـ عليها السلام ـ را بر عهده گرفت تا مريم ـ عليها السلام ـ بزرگ شد. غذاهاي بهشتي حضرت مريم ـ عليها السلام ـ به خدمتگذاري مسجد بيت المقدس مشغول شد و خداوند او را براي اين مقام پذيرفت. به گفتة بعضي نشانة پذيرش خداوند اين بود كه مريم ـ عليها السلام ـ بعد از بلوغ و دوران خدمتگذاري بيت المقدس، هرگز عادت ماهانه نديد تا به دور شدن از آن مركز روحاني مجبور نگردد. مريم ـ عليها السلام ـ آن چنان به عبادت خدا مشغول بود كه روزها روزه ميگرفت و شبها به عبادت ميپرداخت، او آن چنان در پرهيزكاري و معرفت و شناسايي پروردگار پيش رفت، كه از احبار و دانشمندان پارساي آن زمان نيز پيشي گرفت.[5] هنگامي كه زكريا ـ عليه السلام ـ كنار محراب او قرار ميگرفت و براي ديدار او ميآمد، غذاهاي مخصوصي در كنار محراب او مشاهده ميكرد، كه شگفت زده ميشد، روزي به او گفت: «يا مَرْيمُ أَنَّى لَكِ هذا؛ اي مريم! اين غذاها (و ميوههاي غير فصل) را از كجا آوردي؟» مريم ـ عليها السلام ـ در جواب گفت: «هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يرْزُقُ مَنْ يشاءُ بِغَيرِ حِسابٍ؛ اين از طرف خدا است، و او است كه هركس را بخواهد، بيحساب روزي ميدهد.»[6] آري به اين ترتيب خداوند غذاهاي بهشتي غير فصل را به مريم ميرسانيد.[1]. در بعضي از روايات او با نام «حنّانه» خوانده شده كه مادر حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ بود. (بحار، ج 14، ص 202). [2]. منظور از اين عمران غير از عمران پدر موسي ـ عليه السلام ـ است، و ميان آنها 180 سال فاصله وجود داشت. (بحار، ج 14، ص 194). [3]. آل عمران، 35 و 36. [4]. مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 436 (ذيل آية 37 آل عمران). [5]. همان مدرك. [6]. آل عمران، 37. *دعاي گيراي زكريا ـ عليه السلام ـ و اجابت آن، و ولادت يحيي ـ عليه السلام ـ حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ هميشه اهل دعا و راز و نياز بود، ولي ديدن منظرة غذاهاي بهشتي كنار محراب حضرت مريم ـ عليها السلام ـ ، و استجابت دعاهاي مريم ـ عليها السلام ـ ، گويي جرقّهاي بود كه چاشني قلب او را منفجر كرد و سخت تحت تأثير قرار گرفت. سالها بود تقاضاي فرزندي از خدا نموده بود، تا پس از او وارث او گردد، ولي نتيجه نگرفته بود. شايد زكريا ـ عليه السلام ـ ديگر اميد نداشت تا داراي فرزند شود، زيرا هم خودش به نهايت پيري رسيده بود و هم همسرش پير شده بود، چنان كه از ابن عباس نقل شده: «زكريا صد و بيست سال داشت، و همسرش داراي نود و هشت سال بود.»[1] اما ديدار منظرة ميوههاي بهشتي تابستاني در فصل زمستان و به عكس، روح و جان او را سرشار از اميد كرد، و دريافت كه ميتواند در فصل پيري داراي ميوة فرزند شود، چنان كه مريم ـ عليها السلام ـ در غير فصل ميوه، داراي ميوههاي گوناگون شده است. در همين جا بود كه به خدا عرض كرد: «رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيةً طَيبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ؛ خداوندا! از طرف خود فرزند پاكيزهاي (نيز) به من عطا فرما، كه تو دعا را ميشنوي.»[2] طولي نكشيد كه فرشتگان در آن موقع كه او در محراب ايستاده و مشغول نيايش بود صدا زدند: «كه هان اي زكريا! خداوند تو را به يحيي بشارت ميدهد، در حالي كه كلمة خدا (حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ) را تصديق ميكند و آقا و رهبر خواهد بود، و از هوي و هوس بركنار، و پيامبري از صالحان است.»[3] زكريا ـ عليه السلام ـ (كه به چگونگي داشتن فرزند در سنين پيري ميانديشيد) گفت: «پروردگارا! چگونه ممكن است فرزندي براي من باشد در حالي كه پيري به من رسيده، و همسرم نازا است.» خداوند به او فرمود: «اين گونه خداوند هر كاري را كه بخواهد انجام ميدهد.» زكريا ـ عليه السلام ـ كه ميخواست قلبش سرشار از يقين گردد و ايمانش به مرحلة شهود برسد (چنان كه ابراهيم خليل ـ عليه السلام ـ براي آرامش قلبش، تقاضاي مشاهدة صحنة معاد كرد) از اين رو به خدا عرض كرد: «پروردگارا! نشانهاي براي من قرار ده!» خداوند فرمود: «آيتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَيامٍ إِلاَّ رَمْزاً وَ اذْكُرْ رَبَّكَ كَثِيراً وَ سَبِّحْ بِالْعَشِي وَ الْإِبْكارِ؛ نشانة تو آن است كه سه روز جز به اشاره و رمز با مردم سخن نخواهي گفت (و زبانت بدون علت ظاهري از كار ميافتد) پروردگارت را (به شكرانة اين نعمت) بسيار ياد كن، و به هنگام صبح و شام او را تسبيح بگو.»[4] زكريا از محراب عبادتش به سوي مردم آمد و با اشاره به آنها گفت: صبح و شام (به شكرانة اين نعمت) خدا را تسبيح گوييد.[5] آري اين علامت آشكار شد، زكريا ـ عليه السلام ـ ديد بدون علت زبانش بسته شد ولي هنگام ذكر خدا، زبانش گشوده ميشد، او از همين راه دريافت و يقين كرد همان خدايي كه زبان بسته را براي ذكر ميگشايد، قادر است كه رُحِم بسته (بر اثر نازايي) را بگشايد و از آن، فرزندي به وجود آورد. او در اين سه روز، با اشارة لبها و تكان دادن سر، با مردم سخن ميگفت، و بقيه را به ذكر خدا و سپاسگزاري پروردگار به خاطر بشارت به داشتن فرزند اشتغال داشت. طولي نكشيد كه همسر زكريا ـ عليه السلام ـ احساس بارداري كرد، و پس از مدتي يحيي ـ عليه السلام ـ چشم به جهان گشود و حضرت زكريا و همسرش، پس از سالها اميد و آرزو داراي فرزندي مبارك شدند. شايد اين حادثه مقدّمهاي بود تا اذهان مردم براي تولد حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ بدون پدر آماده گردد، و بدانند همان خدايي كه قادر است از زن و شوهر پير فرزندي به وجود آورد، قدرت آن را دارد كه به بانويي بدون شوهر، فرزندي بدهد. به هر حال بايد به خدا توكّل كرده و قدرت بيكران او را باور نمود و نسبت به الطاف ذات اقدس او اميد سرشار داشت. گرية حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ براي مصائب امام حسين ـ عليه السلام ـ حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ از درگاه خداوند خواست تا نامهاي پنج تن آل عبا را به او بياموزد. خداوند نام آنها را به او آموخت. زكريا ـ عليه السلام ـ هر گاه نام محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ ، علي ـ عليه السلام ـ ، فاطمه ـ سلام الله عليها ـ و حسن را به زبان ميآورد، غم و اندوه از او برطرف ميشد. ولي وقتي كه نام حسين ـ عليه السلام ـ را به زبان ميآورد، بياختيار منقلب شده و اشكهايش جاري ميگشت و نفسهايش به شماره ميافتاد. روزي به خدا عرض كرد: «خداوندا! چه شده كه وقتي نام محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ ، علي ـ عليه السلام ـ ، فاطمه ـ سلام الله عليها ـ و حسن ـ عليه السلام ـ را به زبانم ميآورم، اندوهم برطرف ميگردد، ولي همين كه نام حسين ـ عليه السلام ـ را به زبان ميآورم منقلب ميشوم و اشكهايم سرازير ميشود؟» خداوند ماجراي جانسوز شهادت حسين ـ عليه السلام ـ را به او خبر داد و فرمود: «كهيعص» كاف اشاره به كربلا است، هاء اشاره به هلاكت عترت حسين ـ عليه السلام ـ است، ياء اشاره به يزيد ستمگر است كه موجب ظلم به حسين ـ عليه السلام ـ ميشود، عين اشاره به عطش حسين ـ عليه السلام ـ است، و صاد اشاره به صبر او است. وقتي زكريا قصة حسين ـ عليه السلام ـ را شنيد، سه روز از مسجد بيت المقدس بيرون نيامد و براي مصائب حسين ـ عليه السلام ـ گريه و ناله كرد و گفت: «خدايا! آيا علي و فاطمه ـ عليهما السلام ـ را به چنين مصيبت جانسوزي مبتلا ميكني؟!...» آن گاه عرض كرد: «خدايا! به من فرزندي بده كه در اين سنين پيري چشمم از او روشن گردد. سپس علاقة آن فرزند را در قلبم بيفكن، آن گاه همان گونه كه محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ حبيبت، را به فاجعة جانسوز قتل فرزندش مبتلا كردي، مرا نيز به فاجعة جانسوز قتل پسرم مبتلا گردان تا من نيز همدرد پيامبر اسلام گردم.» خداوند حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ را به زكريا داد و همين حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ به خاطر نهي از منكر، به فرمان طاغوت زمان، كشته شد و سرش را در ميان طشت طلا نهادند، و جريان شهادتش شبيه شهادت حسين ـ عليه السلام ـ ، جانسوز بود.[6] نجات زكريا از تنهايي سالها بود كه حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ از تنهايي و نداشتن فرزند كه يار و ياور او باشد رنج ميبرد، و با اميدي سرشار به خدا دل ميبست و از خدا ميخواست كه او را تنها نگذارد. سرانجام خداوند او را از تنهايي بيرون آورد، و يحيي ـ عليه السلام ـ را به او داد، و زندگي او و همسرش را با داشتن چنين فرزندي نوراني، سامان بخشيد. خداوند از اين رو آنها را مورد الطاف سرشارش قرار داد كه در انجام نيكيها سرعت مينمودند و همواره به خاطر عشق به رحمت خدا، و ترس از عذاب او، او را ميخواندند، و خضوع و اخلاص خاصي در درِ خانة خدا داشتند.[7] يحيي ـ عليه السلام ـ همدم و مونس خوبي براي پدر و مادرش بود، و عصاي پيري آنها در جهت ظاهر و باطن به شمار ميرفت، و به راستي كه آنها را از تنهايي بيرون آورد، و يار و فرزند صالحي براي آنها شد. آري كساني كه با قلبي صاف و پاك، و اخلاصي بيشائبه به درگاه خداوند بروند اين گونه به نتيجة درخشان ميرسند، و زندگي با صفا و درخشنده پيدا مينمايند. شهادت جانسوز حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ هنگامي كه حضرت مريم ـ عليها السلام ـ به قدرت الهي بدون شوهر باردار شد (چنان كه شرح حالش در زندگي عيسي ـ عليه السلام ـ ذكر ميشود) شيطان وسوسهگر به ميان بني اسرائيل رفت و اين تهمت ناجوانمردانه و بسيار زشت را به مردم القاء كرد كه اگر مريم ـ عليها السلام ـ باردار شده، كار زكريا ـ عليه السلام ـ است. همين تهمت ناجوانمردانه باعث شد كه عدّهاي از اشرار تصميم گرفتند حضرت زكريا را به قتل برسانند.[8] به همين منظور به سوي او هجوم بردند. او از دست آنها گريخت. در بيابان به نزديك درختي رسيد. آن درخت به زبان آمد و گفت: «اي پيامبر خدا! نزد من بيا.» زكريا كنار آن درخت رفت، درخت شكافته شد، زكريا به داخل تنة درخت رفت، سپس تنة درخت به هم پيوست و به اين ترتيب آن درخت به زكريا ـ عليه السلام ـ پناه داد. ابليس به آن جا رسيد و گوشهاي از عباي زكريا ـ عليه السلام ـ را گرفت و در بيرون درخت نگه داشت، سپس ديد گروهي در جستجوي كسي هستند، از آنها پرسيد در جستجوي چه كسي هستيد؟ گفتند: در جستجوي زكريا ـ عليه السلام ـ هستيم. ابليس گفت: او كنار اين درخت آمد و جادو كرد، بر اثر سحر و جادوي او تنة اين درخت شكافته شده او به درون اين درخت رفت. نشانهاش همين قسمت عباي او است كه در بيرون درخت مانده است. آنها تبر تهيه كردند و هم چنين ارّه آوردند و آن درخت را قطع كرده سپس با ارّه قطعه قطعه كردند، به اين ترتيب حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ مظلومانه در ميان آن درخت به شهادت رسيد. خداوند بر آن سنگدلان جاهل غضب كرد، بدترين خلق خود را بر آنها مسلّط نمود، كه انتقام خون حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ را از آنها گرفت.[9] پس از شهادت زكريا ـ عليه السلام ـ خداوند فرشتگان را كنار پيكر مطهر او فرستاد. آنها آمدند و بدن زكريا ـ عليه السلام ـ را غسل دادند و كفن كردند، و سه روز پشت سر هم آمدند و نماز بر آن خواندند، سپس او را به خاك سپردند.[10][1]. مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 439. [2]. آل عمران،38. [3]. آل عمران، 39. [4]. آل عمران، 41؛ دعاي زكريّا ـ عليه السلام ـ و استجابت آن بشارت به فرزندي به نام يحيي ـ عليه السلام ـ ، به طور مشروح در سورة مريم، آيه يك تا يازده آمده است. [5]. مريم، 11. [6]. بحار، ج 14، ص 178. [7]. انبياء، 89ـ90. [8]. و از بعضي از تواريخ استفاده ميشود كه: طاغوت عصر زكريّا، حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ پسر زكريّا ـ عليه السلام ـ را به خاطر نهي از منكري كه نموده بود، كشت (چنانكه شرح آن خواهد آمد) زكريّا از قتل يحيي با خبر شد، خود احساس خطر كرد، چرا كه طاغوت ميخواست او را نيز بكشد، زكريّا گريخت و به بوستاني كه در نزديك مسجد بيت المقدس بود وارد شد و در آن جا تنة درختي باز شد و به زكريّا پناه داد،و سرانجام با راهنمايي ابليس، مأموران طاغوت آمدند و آن درخت را قطعه قطعه نموده و در نتيجه حضرت زكريّا با وضع دلخراشي به شهادت رسيد. (بحار، ج 14، ص 189 به نقل از تاريخ كامل ابن اثير) بنابراين علت قتل زكريّا، تهمت مذكور نبوده است. [9]. تاريخ كامل ابن اثير، ج 1، ص 170ـ175؛ بحار، ج 14، ص 179 و 189. [10]. بحار، ج 14، ص 179* |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |